شب بودخدابااقتدارانبوه واحترام اراده کرد که ترابسازد
توده ای گل بودسردوبی بو
صورت تودران میان مشخص بالبخندی گستاخانه وتلخ
خداکارمهمی نکرد فقط گلهای بی بوی اضافی راکنارزد
صورت تومشخص ترشدبالبخندی شاعرانه وتلخ
خدابخاطرآن اقتدارواحترام خواست کارمهمی کند
ازتوپرسید:دوست داری که چشمانت چه رنگی باشد؟باکمی مکث
سوال کردی:شیرین ترین چیزدردنیاچیست؟خدافرمود: عسل
وتوباچشمانتاشاره کردی" همان لعنتی
اصلا آن شب به این فکرنبودی کسی که دربرابرپرسش خدا
با کمی مکث سوال کند:تلخ ترین چیزدردنیاچیست؟
چقدراسیرچشمانت میشود؟
+ نوشته شده در چهارشنبه نهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 0:43 توسط سارا
|