پاییزمبارک...

و باران سخت مي‌بارد در اولين شب سرد پاييزي.

 اين آغازي ديگر از پادشاه فصل هاست و اين منم. 

زن پاييزي، امپراطور باران، زن باراني گمشده در مه.

 ستاره‌اي سرگردان در کهکشاني بي‌انتها. 

فرورفته در قعر اقيانوسي عميق و تاريک. من گم‌شده‌ام.

 من در دنياي متروک تنهايي خود که تاريک‌ترين شب‌ها 

و ابري‌ترين روزها را دارد و باد،

 زير آوار غروب کوچه‌هايش را دلتنگ مي‌نوازد، گم‌شده‌ام ...

قطره هاي باران پراکنده،با رنگ و بويي پاييزي بر گستره ي چمن مي بارند. 

بگذار اولين برگها فرو ريزند چراکه تو بازخواهي گشت و

 دانه هاي برف سوار بر نخستين سورتمه ي زمستان خود را مي رسانند و 

شمع هاي مهمان خانه، در روشني روز، مهربان تر خواهند درخشيد و

 بگذار نسيم، گيسوان قهوه ايت را بنوازد، 

تو آغشته به بوي ياس، راهي بس دشوار آمده اي براي گرم شدن در کنار اين آتش ...

پاييز من، آيا عاشقان را ديده اي دست در دست يکديگر زير درختان بی برگت ؟

بيت بيت ترانه هاي عاشقانه، عاشق تر ميکند گام هاي بيقرارشان را در جستجوي عشق ...

برگ درختها زير آتش رعب آور صاعقه پا به فرار مي گذارند و اکنون آنها همگي با صورت به زمين

 سقوط مي کنند، آخرين يورش طوفان، گور دسته جمعي درختهاست ...

پاییز من، همواره در اندیشه جنگل های قرمز و نارنجی و زرد 

سرزمین توام که هنگام وزش باد زبانه میکشند و

 به این سو و آن سو شعله ور می شوند ...

و می بوسم رویای ستارگان شبهای مانوست را ...

باران های هفت روزه می بارند و ما را غرق در رویاهایمان میکنند ...

می غریم در خیابانهای خالی و به جمع مهربان مرغابی های باران زده می پیوندیم ...

آري پاييزي دگر از راه رسيد، سرود باران را مي شنوم

 که دخترک پاييزي قصه من را صدا مي زند، 

اما دريغا که انتظارش از ديدار بي ثمر خواهد بود...



حقیقت دارد

تو را دوست دارم در این باران پاییزی

می خواستم تو در انتهای خیابان نشسته باشی

من عبور کنم

سلام کنم

لبخند تو را در باران

می خواستم،

 می خواهم تمام لغاتی را که می دانم برای تو

به دریا بریزم

دوباره متولد شوم

دنیا را ببینم

رنگ کاج را ندانم

نامم را فراموش کنم

دوباره در آینه نگاه کنم

ندانم پیراهن دارم

کلمات دیروز را

امروز نگویم

خانه را برای تو آماده کنم


لغات تازه را از دریا صید کنم

لغات را شستشو دهم

آنقدر بمیرم

تا زنده شوم ...

دیوانه ام ... کم دارم
 
دو تخته 
 
 که زیر سر ِ تو بگذارم

موهایت را به آن
 با فاصله ببندی

تا من گیتار به دست ِ دیوانه ای باشم ...
 
که سمفونی خنده هایت را به

بتهوون فخر بفروشم ...


قرارماهرکجای دنیاکه باران شدیدتربود

هرجاکه هیچکس نشانی اش رانمیدانست...

شایدهم یادش نمی ماند...

هرکجانسیم به پایان میرسیدوطوفان منتظراجازه تولدبود...

قرارماتمام جزیره های ناشناخته نرسیده به هیچ...

زیرآلاچیق های آرزوجنب نخستین جای پایی که روی برف میماند...

هرکجاکه مطمئن میشوی دیگربیدغدغه توبرای منی ومن برای تو...

قرارمااولین باران پاییزی...

"پاییز من پادشاه فصل ها آمدنت مبارک"



عاشقانه ی آرامم...

هزار عاشقانهی آرام

در الفبایِ نامِ توست

این چند حرفِ کوچک

آری همین حروفِ بیحرف

صدایت که میزنم

گلستان میشود

زمینِ خشکِ بایری که دور از دستهای تو

زبان باز کرده و جان میداد پیش از این

صدایت که میزنم

سعدی شکوفه میدهد از

 گلهایی که در نامت جوانه کردهاند

شاعر میشوم

باغبانِ واژههای مقدست

صدایت که می
زنم

رودی میشوم در آستانهی دریا

اناری تَرَک خورده، که شوقِ رسیدن دارد

زمستانی که بیهوا بهار میشود

بوی گیلاس
های نورسیدهای

عطر آفتابگردانهایی که رو به تو گرداندهاند

صدایت که میزنم

غوطهور میشوم در الفبایِ نامت !

كامران فریدی

حکایت عشق من...

حکایت عشق من با تو حکایت قهوه ایست

که امروز به یاد تو تلخ تلخ نوشیدم !

که با هر جرعه بسیار اندیشیدم :

که این طعم را دوست دارم یا نه ؟! 

و انقدر گیر کردم بین دوست داشتن و نداشتن 

که انتظار تمام شدنش را نداشتم !

و تمام که شد ...

فهمیدم باز هم قهوه میخواهم 

حتی ....


من ازبی توبودن میترسم...

می آیی مسیر راه رفتن هر روزه مان را عوض کنیم؟

می ترسم گام هایم، به گام هایت عاشق شوند.

 می ترسم تمام کاشی های شکسته ی زیر پایمان که لبریز بارانند،

 به صدای قدم هایت عادت کنند. پا می گذاری روی کاشی های شکسته…

 آب باران روی لباست پخش می شود… می خندی…

کفش هایم، کاشی ها … همه به صدای خنده ات عادت می کنند…. 

صورتم را زیر باران می گیرم. نجوای تو در همه ی دانه های باران است.

تو ….تو دانه های باران را هم اهلی کرده ای…

همیشه خیلی ساده آغاز می شود. با یک کاشی شکسته… 

یک دانه ی باران. نه اصلن آغاز نمی شود، آغازش را نمی بینی…….

و ماندگاریش در تمام قدم ها تا آخر باران با توست.

من از تکرار تنهایی ام در این کوچه ها ی دل تنگِ  پر باران، بی تو، می ترسم.

باید مسیر راه رفتنم را عوض کنم. می خواهم کفش های نو به پا کنم.

 دوست دارم کفش هایم صدای گام هایت را گم کنند و باران، خنده ات را از یاد ببرد…

من از کفش های عاشق و کاشی های عاشق می ترسم ..

دلتنگتم...


هیچ وقت از فاصله ها نمی ترسیدم

فکر می کردم تا دلم برایت تنگ شد

خودم را سرگرم کاری می کنم 

و حواسم از تو پرت می شود

کتابی بر می دارم و می خوانم

به تماشای تلویزیون می نشینم و یک فنجان چای را تمام می کنم

خیلی که تحمل خانه سخت باشد

می روم پیاده روی..

اما حالا

به قرآن دلتنگی دارد خفه ام می کند


کاظم خوشخو


++جناب آقای کاظم خوشخومدیروبلاگ برای یک بت بی رحم

اومدم تووبتون که اجازه بگیرم برای استفاده ازشعرهاونوشته هاتون

 تووبمولی متاسفانه کامنتاتونوبسته بودید...

امیدوارم راضی باشین

تو را نگه می دارم ...

تو را نگه می دارم ... 

آن گوشه ی ذهنم ...

آن گوشه ی قلبم ...

که جای آدم های خوب قصه است ...

آن آدم هایی که وقتی به یادشان میفتم .... 

اشکی از حسرت نداشتنشان ... 

گوشه ی چشمم جمع می شود ...  

تو را نگه می دارم برای اینکه ناامید نشوم ...

از دل بستن ... 

یادت را نگه می دارم ... 

به یاد زمانی که باهم گذراندیم ...

تو را نگه می دارم تا یادم بماند ... 

هیچ کـــــــــــــــس  

و هیچ چـــــــــــــــــــــز 

در این دنیا ماندنی نیســــــــــــــــــــــــــــت ... !

جزتو

روز مرگی؛ عین مردن است ...

روز مرگی؛ عین مردن است 
حتی اگرشب رو دیر خوابیدی ؛ صبح زود بیدار شو
زیر بارون راه برو نترس از خیس شدن 
هر چند وقت یه بار نقاشی بکش 
توی حموم اواز بخون ؛ آب بازی کن چه اشکالی داره ؟
بی مناسبت کادو بخر !بگو این تو ویترین برا تو بود !
در لحظه دست دادن به یه دوست ؛ دستش را فشار بده !
لباسهای رنگی بپوش 
آب نبات چوبی لیس بزن 
نوزاد فامیل رو بغل کن .!
عکسات رو با لبخند بگیر !
بستنی قیفی لیس بزن !
زیرجملات قشنگ یه کتاب خط بکش 
به کوچکترها سلام کن !
تلفن رو بردار به دوستای قدیمیت زنگ بزن !
برو دریا شنا کن 
هفت تا سنگ بنداز دریا هفت تا آرزو کن 
به آسمون و ستاره ها نگاه کن 
چای بخور برای دیگران هم چایی دم کن 
جوراب های رنگی بپوش 
خواب ببین 
شعر بگو 
خاطرات قشنگ را بنویس 
بالا بلندی وسطی بازی کن 
قاصدک ها را بگیر و آرزو کن و فوتشون کن 
خواب بد دیدی بپر ؛ حتما یه لیوان آب بخور 
باغ وحش برو ؛ شهر بازی ؛ چرخ و فلک سوار شو 
جمعه ها به کوه برو ؛ هر جاش که خسته شدی یه ذره دیگه ادامه بده
نون خامه ای بخور 
قبل از خواب کارهای روزت را مرور کن
هیچ وقت خودت را به مردن نزن 
نفس های عمیق بکش 
به درد و دل دیگران با دقت گوش کن 
سوار تاکسی شدی بلند سلام کن
چون هر جا وایستی مردی !
زنده باش و زندگی کن 
برای زنده موندن از داشته هات غافل نشو 

قدر همشون رو بدون ؛ بگذار زندگی از این که تو زنده ای ؛ به خودش ببالد 
و تو با نشاطی که به زندگیت می دهی ؛ می توانی زنگار روز مره گی را از جانت بزدایی..
و در آخر : بدان که روزمرگی عین مردن است !

آرامش من...

همین که هستی 

کافیست برای یک عمر آرامش 

همین که لابه لای کلماتم نفس میکشی 

راه میروی...در آغوشم میگیری 

همین که پناه واژه هایم شده ای 

همین که سایه ات هست 

باش 

حتی همین قدر دور 

حتی همین قدر دست نیافتنی

روزشعروادب فارسی وتولداستادشهریارمبارک...



در وصل هم ز عشق ِ تو ای گل در آتشم
عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم

با عقل ، آب ِ عشق به یک جو نمیرود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم

دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحی است و سیل اشک ، به خون شسته بالشم

پروانه را شکایتی از جور شمع نیست
عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم

خَلقم به روی ِ زرد بخندند و باک نیست
شاهد شو ای شرار ِ محبت که بی غشم

باور مکن که طعنه ی طوفان ِ روزگار
جز در هوای زلف تو دارد مشوشم

سروی شدم به دولت ِ آزادگی که سر
با کس فرو نیاورد این طبع ِ سرکشم

دارم چو شمع ، سِر ِ غمش بر سَر زبان
لب میگزد چو غنچه ی خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالین ِ من بتاب
ای آفتاب ِ دلکَش و ماه پریــــوَشم

لب بر لبم بنه ، بنوازش دمی چو نی
تا بشنوی نـــوای غزلـــهای دلکشم

ساز ِ صبا به ناله شبی گفت : شهریار
این کار توست ، من همه جور تو میکشم



++روزشعروبه همه دوستان شعردوست وشاعرم تبریک میگم...

به مناسبت این روزشعرترکی حیدرباباباصدای استادشهریاروگذاشتم...

امیدوارم خوشتون بیادعزیزان...روزگارتون به کام...

تولدامام رضامبارک...




چشمه‌هاي خروشان تو را مي‌شناسند
موج‌هاي پريشان تو را مي‌شناسند

پرسش تشنگي را تو آبي، جوابي
ريگ‌هاي بيابان تو را مي‌شناسند

نام تو رخصت رويش است و طراوت
زين سبب برگ و باران تو را مي‌شناسند

از نشابور بر موجي از «لا» گذشتي
اي كه امواج طوفان تو را مي‌شناسند

اينك اي خوب، فصل غريبي سر آمد
چون تمام غريبان تو را مي‌شناسند

كاش من هم عبور تو را ديده بودم

كوچه‌هاي خراسان، تو را مي‌شناسند


قیصرامین پور



++تولدامام رضاروبه همه دوستان عزیزم تبریک میگم...

ایشالله اونایی که آرزومندزیارتشن زودترآرزوشون برآورده شه و

طلبیده شن...

خودنویس عزیزم خداروشکرکه خبرسلامتیتوبهم دادی...

توروبه ضامن آهومیسپارم دوست عزیز مجازی ام...

دلم میخواهدیک دل سیر...



همیشه به انتهای گریه که میرسم

صدای ساده ی فروغ ازنهایت شب رامیشنوم

صدای غروب غزل ها

صدای بوق بوق نبودن تورادرتلفن

ارام ترکه شدم

شعری ازدفاتردریا رامی خوانم

و

به انعکاس صدادرآیینه ی اتاق خیره می شوم

دربرودت این همه حیرت

توکجامانده ای آخر....



این روزها

باغریبه ای که درمن می خواند

الفتی ندارم

می خواهم به جای شعرنام ـ تو ـ را بنویسم

تادلم بنشیند

و

یک دل سیر

نگاهت کند

یک دل سیرباعطرنامت خلوت کنم

باحس بودنت

باتصوردستانت

کاش می شد

زیربارانی که دردلم می بارد

قدم می زدی

تا من می نشستم

و...

سیاهی چشمانت

را

دوره میکردم...

زیباهنوزهم...


هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر چشم

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

با من بگرد


یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که تردی بالایت

در تندباد عشق نلرزد




زیبا آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم که هر نفسم شعر است



زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم



زیبا

کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره ی عشق

بنشان مرا به منظره ی باران

بنشان مرا به منظره ی رویش

من سبز می شوم



زیبا ستاره های کلامت را

در لحظه های ساکت عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود و عشق

بچرخانم

بر حول این مدار



زیبا

زیبا تمام حرف دلم این است

من عشق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا...!


     

"محمدرضا عبدالملکیان"

بازهم...


باز هم در کوچه دلتنگی های خودم!  تصویر تو و مهتاب را چسبانده ام!

باز هم حیران و سرگردان در پس کوچه ها

در خانه های دلتنگی را می زنم

به امید دیدن روی مهتاب

در این پس کوچه ها باران آسمان را تک به تک می نگرم

تا که از راه برسی     تا به آغوش گرم تو تکیه کنم

تا که تو را از دل شب و جاده جدا کنم

از خواب عمیق زندگی بیدار کنم

درآن وقت آسمان از شوق کف می زند

باران نم نم با عشق بر زمین می زند

کوچه های دلتنگی ام کوچه خاطره هایم می شود

و خاطره هایم هرشب با تو تداعی می شود!

بهرخ نادری

پاییزنیا...

خدا خدا میکنمـــ کـه فقــط پایــیز ،

فصــل غریبی هــا از راه نرســد..
عجیــب
بغض دارد عجیــب دردِ نبودنت میشود بلای جانــم
عجیــب
در همان سوز ،
میان کوچه ،
روح مرا وجود مرا از دردِ دلتنگی ات پر میکند
عجیب...!