رویا...

هر شب همین موقع ها صدای پایت را میشنوم.مثل همین امشب.

گوش کن.تو هم میشنوی؟صدای پایت که آرام آرام نزدیک میشود

نزدیک و نزدیکتر.تو هر شب همین موقع ها تا پشت همین در می آیی 

و منتظر میشوی تا خوابم ببرد.خوابم که برد،

پا به پای من تا خود صبح خاطره میسازی.

من و تو.چه رویای شیرینی...من خواب را برای همین دوست دارم.

برای همین رویاها...

راستی دیشب که با هم در همین کوچه پس کوچه های رویایی قدم میزدیم،

احساس کردم چیزی جا گذاشتی.اما اشتباه کردم.

هر شب این خواب ها را با واقعیت اشتباه میگیرم.

قصه ما،قصه لیلی و مجنون نبود.

تا جایی که یادم هست من هم برای کسی شیرین نبودم.

قصه ما شبیه هیچکدام از این قصه ها نبود.قصه ما فقط یک خواب بود.یک رویا.

گوش کن.میشنوی؟دوباره یک نفر آرام آرام نزدیک میشود...

امشب هم خواب خوب با تو بودن تکرار میشود.

اما هیچ وقت این خواب ها تکراری نمیشوند،برای من...

مگر تکراری میشود هیچوقت نفس کشیدن...؟

مگر تکراری میشود نفس کشیدنی که زندگیم به آن وابسته است...؟

مگر میشود که تکراری شوید برای من،تو و خاطره هایت...

تو و خواب هایی که تو در آن نقش اصلی را بازی میکنی...

تو و رویای با هم بودنمان...

مگر میشود تکراری شوی برای من،تویی که...

تویی که به تکرار نفس هایم دوستت دارم...


آنقدرنیستی که گاهی حس میکنم عشق را

نسیه به من داده ای!!!

بی تابم!!!

نقدمیخواهمت...




ای کاش...



میگویم:فقط...

میگوید:من؟

میگویم:تو.

میپرسد:تا همیشه؟

میخندم.خودش معنی این خنده ها را میداند...

نگاهش را دوست دارم و حتی صدای نفس کشیدن هایش

 را از دورترین فاصله ممکن میشنوم...

عطر آهسته هوا به من میفهماند تازگی ها از کجا رد شده است...

میگویم:فقط...

میگوید:من؟

میگویم:تو.

میپرسد:تا همیشه؟

تمام وجودم همیشه میشود...

میخندم...

این شوخی حرف جدی همیشه مان است...

مهم نیست تا چه اندازه صبرم برای هر قهر زیاد باشد یا کم.

مهم نیست نگاهش زاده علاقه باشد یا چیز دیگری.

برای من همیشه اش فرق دارد...

عاشقانه ای شیرین که دلم را نمیزند...

فقط ای کاش زندگی میفهمید...

انتظار...


در خلوت دلم ، در همنشینی با غمها ببین که چگونه میریزد

 اشک از این چشمها

این چشمهای خیس ، همان چشمهاییست که 

تو خیره به آن بودی در لحظه دیدار

میفهمی معنای دلتنگ شدن را ، میفهمی معنی انتظار را؟

نه ! دلتنگی آن نیست که مرا اینگونه

 محکوم به سکوت کرده است

انتظار آن نیست که اینگونه مرا محکوم به بیقراری کرده است

خیالی نیست ، من همچنان با خیال تو سر میکنم 

پس بیخیال…

بگذار در حال خودم باشم ، بگذار همچنان من 

دیوانه دیوانه ات باشم

مزاحم خلوتم نشو ، اگر مرا میخواهی

 سد راه اشکهایم نشو….

بگذار آرام شوم ، بگذار هر چه غم در دلم انباشته ،

 خالی شود….

این همان راهیست که هم تو خواستی در آن باشی

و هم من خواستم تا آخرش با تو بمانم

پس چرا به بیراهه میروی، چرا مرا جا گذاشتی

 و برای خودت میروی؟

مرحبا ، تو دیگر کیستی ، دست هر چه بی وفاست

 را از پشت بستی….

خودم میدانم بد دردیست عاشقی و همچنان بیمارم ،

 تا کجا میخواهی بمانی ؟

تا هر جا باشی من نیز میمانم…

عشق من هر از گاهی به یادم باشی بد نیست ،

هر از گاهی هوای مرا داشته باشی جرم نیست

چه کنم ، دلم دیوانه ی توست ، هوایش را داشته باش که


دلم تمام دلخوشی اش به توست…

ببارباران...


ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت

ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی

ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد که از قطرات سردت ایمن باشد

ببار که خانه دلم بسی تشنه و ملتهب است

ببار که شاید اندکی غبار غم را از دل تیره ام بزدایی

ببار و سیلی به پا کن و دل مسکین و گوشه نشین مرا با خود ببر …

ببار ای باران …

ببار که از بارش تو من شادم

ببار که عطر تو را می طلبم

ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم برپا شود

ببار و دل عاشق و تب دار مرا اندکی آرامش ببخش

ببار که دلم دلتنگ اوست

ببار که شاید در صدای دلنشین تو طنین صدای او را بشنوم

ببار ای باران .

ببارکه شاید

کمی یادمن بیفتد...

یادت من را میخواهد ؟

ش مثل "شما"

شما که دوری
شما که نه "تو" هستی نه "او"
شما که ترجیحت دوری و دوستیست

شما که اخم و ابرو بالا انداختن را
به
لبخند
تر جیح می دهی

شما که عطر خوب میزنی
نه برای بوی خوبش ، حال خوبش
برای جا ماندش بعد از خودت

شما که نبودن همیشه ترجیحت به بودن است
شما که
در دسترس نبودن آرامت میکند
و گفتن من وقت ندارم برایت شیرین
شما که

فکر میکنی همیشه کسی هست
که" تو" برایش خودت را "شما" جا بزنی
و" او" شما را در دل: تو" صدا کند

به همین "ش" اول " شما" قسم

یک روز دلت ضعف میکند برای

"تو" شدن برای "او"
روزی که
"او" می شود "شما "



تو که نیامده . . . میروی !
تو که میروی . . . نیامده ! 
.
کمی صبر گن
بگذار خوب شوم
آنوقت میتوانم
.
.
تابستانی که گذشت
"پائیزی که نیستی"
زمستانی که سرما زد
.
همه و همه را برایت تعریف کنم . . .
.
بگذار آجرهای خیال را از زمین بردارم
.
تا خوابهایم خوب شوند
زخمهایم شعر شوند
.
و من آرام چشمانم را باز کنم . . .
.
راستی شاعر نوشته های من
.
من را یادت میاید ؟
یادت من را میخواهد ؟
.
.
دروغ بگو . . .
.
.
.
"چشمانت از این فاصله پیدا نیست"

قرارنیست...

برای هر که ابر را

به آفتاب

و رویا را

به لبه های تیز ِ واقعیت

که بی رحمانه می بُرند

ترجیح می دهد

تو همان هشت دقیقه ای

که قرص خورشید

آرام

آرام

در دریا حل می شود

می بینی؟

تو قرار نیست شاعر باشی

تو همین که نفس بکشی

روی گردن من

حق شاعری ات را

بر گردن دنیا گذاشته ای!

من چتربرنداشتم!!!

گفتی می آیی ویاداخبارهواشناسی افتادم


که لذت باران های بی هنگام رامیبرد...


گفتی می آیی ویادتمام روزهایی افتادم 


که بیهوده چتربرداشته بودم!!!


{ازمجموعه صدایم راازپرنده های مرده پس بگیر}


++پاییز مرا عاشق می کند ، باران عاشق تر !!!

حالا تو بگو این باران پاییزی با من چه می کند ؟؟؟


++دیروزقدم زدن زیراولین بارووون پاییزی روبدون چترتجربه کردم...

حس خوبی داشتم...

بارووون...پاییز...

 ولی حیف که هم قدم بارونیم ...