تقدیم به دختران سرزمینم...

دخترکم براي کسي که برايت نميجنگد نجنگ ؛ چرا اشکهايت را هر روز پاک کني ؟

کسي را که باعث گريه ات ميشود پاک کن ...

دخترکم به سوي کسي که ناز ميکند دست نياز دراز نکن .. بياموز اين تو هستي که

 بايد ناز کني ،دخترکم تو زيباتريني ، هميشه با اين باور زندگي کن .. خودت را فراموش نکن ..

شايد گريه يا خنده ات براي بعضي ها بي ارزش باشد ..

اما به ياد داشته باش کساني هستند که وقتي ميخندي جان تازه ميگيرند ..

دخترک من هيچگاه براي شروع دوباره دير نيست .. اشتباه که کردي برخيز .. اشکالي ندارد

بگذار ديگران هر چه دوست دارند بگويند .. خوب باش ولي سعي نکن اين را به ديگران بفهماني

کسي که ذره اي شعور داشته باشد خاص بودنت را در مي يابد ..

زمستان است .. زياد ميشنوي هوا دو نفره است !!

به درک که دو نفره است تنها قدم زدن دنياي ديگري دارد..

دخترکم شايد شاهزاده را همه بشناسند اما باور داشته باش ، براي پدرت تو ملکه هستي

گريه کرده اي ؟ رنج کشيده اي ؟ سرت کلاه رفت ؟ اذيتت کرده اند ؟

عيبي ندارد ، نگذار تکرار شود ، گاهي تکرار يک درد دردناک تر است !

احساس تو با ارزش است خرج هر کسي نکن ،

از تمام مردهايي که ميبيني و متلک نثارت ميکنند

از تمام مردان اين شهر ممنون باش ..

ممنون باش که هر روز لطافت تو را، ظرافت تو را، زيبايی ات را يادآور ميشوند ..

تو قدرتمندي که با تمام ضعيف بودنت در برابرت ناتوانند ؛ آري ناتوانند دخترکم

تو با ارزشترين موجود زمين هستي ..

هيچ گاه فراموش نکن ..

دخترباران (آفتاب سرد)یک ساله شد...

یک سال ازتاسیس وبلاگم گذشت...باتمام اتفاق های خوب وبدش...

اتفاق های بدش که شدیه تجربه وخاطره واتفاقای خوبش وجودشمادوستان خوبمه...

و از اینکه در زمانی زندگی می کنم که فاصله ها ...فاصله نیست

و خانه  کوچک ما ... به بزرگی  همه دنیاست ...

و پنجره ای دارد که آسمانش ... به وسعت آرزوهای من است

 از او که  سزاوار پرستش است ... سپاسگزارم.واز همه دوستان

خوبم ممنونم که من را در این سال همراهی کردند

آرزومند آرزوهای زیبایتان هستم.

البته این عکسای پایین عکس تولدوبلاگم نیست عکسای تولدخودمه که باکمی تاخیرتووب گذاشتم...

این نوشته روی کیک ( تولدش مبارک)هم داستان داره...

ازاون جایی که مادرم سنش بالاست به جای تولدت مبارک همیشه میگه تولدش مبارک

وامسال به خاطربه یادگارموندن حرفش روکیک تولدم نوشتم :تولدش مبارک

نظردهی این پستوغیرفعال کردم تاعزیزان برای نظردهی 

برن پست پایینی وعکسای برفی لاهیجانوازدست ندن...

لاهیجان برفی 92

سلام عزیزانم...این هم عکس های برفی لاهیجان که به شمامخصوصاآقای علی محمدی 

هم استانی عزیزدورازاستان قولشوداده بودم...اگه بدشدببخشیدتجربه اولم بود...

روزاول برفی که دیروزبودرفتیم بام سبزوفقط مشغول برف بازی وعکس گرفتن ازخودمون شدیم...

جاتون خالی خیلی خوش گذشت هرچنداولش بایه گوله برفی سنگین توصورتم پذیرایی شدازم

 ولی آخرش خداروشکرسالم برگشتیم خونه...این عکساحاصل صبح امروزه...

ادامه مطلبو عکساشوازدست ندید...


ادامه نوشته

گاهی حس می کنم باید رفت!!!


گاهی آنقدر بدم می آید...

که حس می کنم باید رفت!

باید از این جماعتِ پرگو گریخت!واقعا می گویم...

گاهی دلم می خواهد بگریزم از اینجا!

حتی از اسمم! از اشاره، از حروف...

از این جهانِ بی جهت، که مَیا، که مگو، که مپرس!

گاهی دلم می خواهد بگذارم بروم بی هر چه آشنا...

گوشه ی دوری گمنام،

حوالیِ جایی بی اسم...

بی اسمِ خودم اشاره به حرف!

بی حرفِ دیگران، اشاره به حال!

بعد بی هیچ گذشته ای...

به یاد نیاورم از کجا آمده؟ کیستم؟ اینجا چه می کنم؟

بعد بی هیچ امروزی..

به یاد نیاورم، که فرقی هست، فاصله ای هست، فردایی هست!

گاهی واقعا خیال می کنم،

روی دست خدا مانده ام!

خسته اش کرده ام!

راهی نیست...

باید چمدانم را ببندم،

راه بیفتم... بروم...

و می روم..

اما به درگاه نرسیده از خودم می پرسم:

کجا... ؟!

کجا را دارم؟! کجا بروم؟!


"سید علی صالحی"


++بالاخره برف اومد!!!





برف نو! سلام...


برف نو! برف نو! سلام، سلام

بنشین، خوش نشسته‌ای بر بام

پاکی آوردی ای امید سپید

همه آلودگی‌ست این ایام 


یادته اون روز برفی

وسط فصل زمستون

تو پریدی پشت شیشه

من زدم از خونه بیرون

یادته اشاره کردی

آدمک برفی بسازم

واسه ساختنش رو برفا

هرچی که دارم ببازم

گوله گوله برف سرد و

روی همدیگه می چیدم

شاد و خندان بودم انگار

که به آرزوم رسیدم




این پستم به خاطر باریدن برف زیبادرروزهای آینده که هواشناسی خبرشوداده...

دیگر نگو بر نمی گردی !!!

آنقدر بی خیال از بازنگشتنت گفتی ،
که گمان کردم سر به سر این دل ساده می گذاری !
به خودم گفتم
این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست !
ولی آغاز ِ آواز ِ بغض ِ گرفته ی من ،
در کوچه های بی دارو درخت ِ خاطره بود !
هاشور اشک بر نقاشی ِ چهره ام
و عذاب ِ شاعر شدن در آوار هر چه واژه بی چراغ !
دیروز از پی ِ گناهی سنگین، گذشته را مرور کردم !
از پی ِ تقلبی بزرگ، دفاترِ دبستان را ورق زدم !
باید می فهمیدم چرا مجازاتم کرده ای !

شاید قتل ِ مورچه هایی که در خیابان
به کف ِ کفش ِ من می چسبیدند ،
این تبعید ناتمام را معنا کند !

یا شیشه ای که با توپ ِ سه رنگ ِ من،
در بعد از ظهر تابستان ِ هشت سالگی شکست !
یا سنگی که با دست ِ من
کلاغ ِ حیاط ِ خانه ی مادربزرگ را فراری داد !
یا نفرین ِ ناگفته ی گدایی، که من
با سکه ی نصیب نشده ی او برای خودم بستنی خریدم !

وگرنه من که به هلال ابروی تو ،
در بالای آن چشمهای جادویی جسارتی نکرده ام !
امروز هم به جای خونبهای آن مورچه ها ،
ده حبه قند در مسیر ِ مورچه های حیاطمان گذاشتم !
برای آن پنجره ی قدیمی شیشه ی رنگی خریدم !
یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس ِ سبز به گدای در به در ِ خیابان دادم !

پس تو را به جان ِ جریمه ی این همه ترانه ،
دیگر نگو بر نمی گردی !


{یغما گلرویی }