حکایت دوست داشتنم...
حکایتِ بارانِ بی امان است
این گونه که من
دوستت میدارم ...
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزابها
به بیراهه و راهها تاختن
بیتاب ٬ بیقرار
دریایی جستن
و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن
و تو را به یاد آوردن
حکایت بارانی بیقرار است
این گونه که من دوستت میدارم ...
"محمد شمس لنگرودی"
هستی ونیستی...
فقط باش...

وقتی از چهار سو بر تو
باد های نا مساعد می وزد
من از چهار سو
بی وقفه بر تو ترانه دست تکان می دهم
تو روئینه تن از عشق من میشوی
شتابت را سوار می شوی
و از من دور من شوی
من فراقت را درد می شوم
مشت به جان می کوبم و سر به ساحل
و می نویسم به روی تمام صخره ها
هر کجا می روی برو
ولی فقط باش ...
"نسرین بهجتی"
++امروزباسرزدن به یکی ازلینکیام که خیلی واسم عزیزه بااینکه نمیشناسمش
دیدم که مثل اینکه متاسفانه بیماریش عودکرده
وتوسی تی اسکنش چیزایی هست که نبایدباشه
اگه خودش اجازه بده اسم وبشومینویسم واگه نه که...
فقط خواهش میکنم واسش دعاکنید...
من بی تو تمام لحظه هایم آبستن دردند.....
با همان سین اولش سکوت تنهایی هایم که هیچ...
تمام دنیایم
میلرزد
و صور میدمی انگار
که تن به خواب رفته ی هزارساله ام را...
می تکانی!
وفراموش میکنم...فراموش میکنم...
که تو همانی که انقراض نسلم را در گهواره نبودنت گذاشته ای و...
هی تکان میدهی
وگیج میخورد کودک کمی مانده به یک قرن خاطره مان...
کمی نزدیکتر بیا...
نترس
من بی تو تمام لحظه هایم آبستن دردند.....
بزرگترین آرامش ...
می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم
از بهار،
از بغض های نبودنت،
از نامه های چشمانم...که همیشه بی جواب ماند
باور نمی کنی!؟
تمام این روزها
با لبخندت آفتابی بود
اما
دلتنگی آغوشت... رهایم نمی کند،
به راستی...عشق بزرگترین آرامش جهان است.
سیدعلی صالحی
احساس آرامش...
ببار بر من ای باران...
قطره های باران بر صورتم می خورند...
من چترم را میبندم و کنار می گذارم و خودم را به باران می سپارم...
باران با قطره هایش چهره ام را نوازش می کند... بر لبانم می نشیند...
چشمانم را می بندم... صورتم را بوسه باران می کند...
بر گردنم می لغزد و روی شانه هایم مکثی می کند...
مرا از عشق خیس کن باران...
قطره های باران به آرامی از شانه هایم پایین می روند...
باران روی تمام بدنم نشسته است... باران شدید می شود...
لباس بر اعضای بدنم می چسبد...
مثل یک زندانی که برای بوییدن آزادی صورت خود را به میله های زندان می چسباند
بدنم خود را به لباس ها می چسباند... یک رعد...
و ناگهان باران بند می اید...
و احساس آرامش مطلق....
اینجا...
اینجــا طلــــــوع
به تلالــــــــــــــــــو آفتــــاب
غــــــــــــــــــــــــــــــــــــروب اسـت
اینجــا غـــروب
به درازای شــــب
تاریکـــــــ اسـت
اینجــا شــب
به روشنــــایـی روز
طولانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ست
اینجــا روز
به زردی ِ فاصلـــ ــ ــه ها
کِــــش دار اسـت
اینجــا فاصلـ ــ ـه
به دمـــی نفـــــس
نزدیکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسـت
اینجــا آرزوهــــا
به چیــدن ستـــاره ها
دســت نایافتنــــــی ست
اینجــا عشــــــق
به گرمــای ِ آتشفشـــان
در حــال فَـــــــــــــــــــــــــــــوَران اسـت
اینجــا احســــاس
به لمــــس ِ عاطفـــــه
سرشــــــــــار است
اینجــا دل
به وقــــــت ِ دلتنگـــی
در حــال بــــــــــــــــــــــــــــی قــــراری ست
اینجا وابستگــــی
به حــــــــد ِ جنــــون
به دلـدادگـــــی رسیــده اسـت
اینجــا ابــــر
به وسعـــــــــــــــــــــــــت ِ آسمـــان
گرفتـــــــــــــــــــــــــــــه اسـت
اینجــا آسمــــان
به کرانـــه ی ِ اشکــــــــــــــ
بـــــــارانـی ست
اینجــا بهـــــار
به مـاه ِ اردیبهشـت
فصــل ِ گرد افشـــــانی ِ غــــــــــــــم هـاست
اینجــا دختـــری
به عمـــــق ِ دلتنگـــی ِ یکـــــــــــ عشــــق
دلـــش گرفتـــه اسـت
اینجــا ..
بوتــه ی ِ وحشی ِ لب هایم
حریــــم ِ خامــــوش ِ آغـــوشم
پنجــــره ی ِ منتظــــر ِ چشـــــم هایم
سکــــوت ِ بــی کلام گــــوش هـایم
به قــد ِ یک تــــو
بهــانـه گیــر اسـت
اینجــا لحظـــــه ها
به افـــــــــــق ِ دلتنگــــی
راس ساعــت خستگـــــــــــــــــی ست
آنجــا را نمـی دانم
تقصیرتونیست...

