پرهیزنکن...

هی دور می شوی
پرهیز می کنی
کنار می کشی چرا؟
گاهی کمی آلودگی... بد نیست
گاهی کمی آلودگی از اندوه آدمی می کاهد
خیلی ها خیلی وقت است...
که رویاهای خود را در ایستگاهی دور جا گذاشته اند
به عمد آمده اند زندگی کنند
می گویند بی خیال هرچه که بود و بی خیال هرچه که هست.
تو هم مثل خیلی ها از اشتباه نترس
نزدیک تر بیا
اشتباه یکی از عالی ترین علائم اثبات آدمی ست.

 سید علی صالحی

دخترباران...

امروز حوالی هوای صبح، عطر رازقی ها پرکرده بود همه صحن و سرای خانه را از عطر اردیبهشت. از خیالم گذشت دارند کوچه را آب می زنند... خودم را به اشتیاق کوچه رساندم. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر صدای درکوبه شبیه تپش تند قلب من بود. اگر تو نبودی پس چرا اینقدر پلک چشم هایم می زند. چرا اینهمه ولوله دارند ماهی های کشیده انگشتانم روی صفحه کلید؟
من باید جایی میان باغچه خانه چند تا دانه نیلوفر بیندازم تا وقتی آفتاب مرا دور ساقه های خشک نرده می پیچد، کسی مرا یاد بی تابی های تو بیندازد. راستی آن شب لجوج باران هم آمد؟ اول صدای گریه ای بودی انگار دردمندی تمام سال های پیش رو را و بعد جویای آغوشی برای آرامش همه خواب هایت و آخرش هم لبخندی که اردیبهشت هر سال را مهربانانه تر از سال پیش می خندیدی. تا به خودم آمدم دیدم من بارانی ام و تو آفتابی در آغوش من و هاله ای از رنگین کمان دور سرم. من الهه ای بودم همیشه چشم به راه باران و تو بهاری که در آغوش من ریشه داشتی. من از آن روز که بی برگی ام را به باد و باران سپردم چشم به راه تو بودم. همه کوچه را آب پاشیدم و تو نیامدی! اسپند سوختم و خانه تکانی کردم نوروز هرسال و هیچ بهاری ولوله ماهی های سرخ تنگ دلم را فرو ننشاند...

حالا امروز مثل همه روزهایی که ندیده امت، مثل همه روزهایی که دختر باران بودم و بر جان عطشناکت نباریدم... مثل همه دلتنگی های این همه پاییز پاییز پاییز، چشم به انتهای کوچه دوخته ام... فالگیرهای دروازه قرآن گفته بودند روزی فرا می رسی از بلندی های ماه... من تمام شب ها را چشم به لی لی آسمان دوخته ام.... من امروز آغوشم بوی بهار می هد...  من باید به فکر چند شاخه شمع و چند خوشه انگور برای سرخوشی امشب باشم... فکر همه چیز را کرده ام... همین که تو بیایی همه چیز شیرین می شود ..

تقدیم به دوستان مجازی چهارفصلم...

سه چیزرابااحتیاط بردار:قدم قلم قسم!

سه چیزراپاک نگه دار:جسم لباس خیال!

ازسه چیزکاربگیر:عقل همت صبر!

ازسه چیزخودرانگه دار:افسوس فریادنفرین کردن!

سه چیزراآلوده نکن:قلب زبان چشم!

اماسه چیزرافراموش نکن:خدا مرگ ودوست خوب!



اندوهتان رابه باران بسپارید!

دوستان مجازی چهارفصل من!

دریای بی پایان عشق...

غرق می شود دلم

وقتی به موج هایی که

در نگاه تو جاری ست

فکر می کنم

حکایت ما

حکایت تابستان است و

دریای بی پایان عشق

وقتی به موج هایی که

در نگاه تو جاری ست

فکر می کنم

حکایت ما

حکایت تابستان است و

دریای بی پایان عشق

به ماه شک کن که مرا به یاد تو نمی آورد ...


به این کشتی های بی بادبان شک کن

به ماه شک کن که مرا به یاد تو نمی آورد 

نگاهت را بدزد از اینهمه ستاره چشمک زن 

بین تمام قصه ها فقط یکی باورکردنی است 

آنقدر دوستت دارم 

که اگر بخواهی 

از این همه آمدن برمی گردم 

و یک ایستگاه مانده به تو 

از قطار پیاده می شوم



علی‌رضا بندری

من که از دوست داشتن تو خسته نمی شوم ..

تو کمی به فکر ریشه ها باش!

من که

از این برای تو" پروانه بودن " خسته نمی شوم

من که از این

به هوای تو پرگشودن خسته نمی شوم

از این مشت مشت و

سبد سبد برای تو قاصدک چیدن

و هرشب پنجره را روبه چشم هایت گشودن

خسته نمی شوم

من که از این

کلمه به کلمه

سطر به سطر

شعر ونور ومهربانی تورا به هم تابیدن و تنیدن

خسته نمی شوم

تو هوای ریشه ها را داشته باش

من که از این جوانه زدن

و پوست انداختن خسته نمی شوم

من که ازاین

صبورانه ایستادن به دعای باران

از طوفانها و تندرها خسته نمی شوم

من که از این

نامهربانی تیره خاک از بغض ها واشکها خسته نمی شوم

تو فقط

هوای ریشه ها را داشته باش

من که از دوست داشتن تو خسته نمی شوم ..

از تو لبريزم مهربانم...

گم ميشوم در خويش

در تو پيدا

آنگونه كه از طراوت نگاه

بهار را در آغوش تو مي رويانم

تو جاري مي شوي در من ....

و حديث دلباختگي در دستهايمان تلاوت ميشود ....

آرام گير آرام ...

از تو لبريزم مهربان ....

میم مالکیت...

دلم لک زده 

برای یک عاشقانه ی آرام !

که مرا بنشانـــــی بر روی پاهایت ،

بگذاری گله کنم

از همه ی این کابوس هایی که چشم تو را دور دیده اند !

آغوش دریایی خود را باز کن ...

تا شبی در آغوشت سر کنم ،

و در امواج تو سرگردان شوم 

تا به ساحل آرامش برسم !
.
.

کمبود خواب 

با یک روز مرخصی حل میشود ؛

کمبود وقت

با مدیریت زمان ؛

سایر کمبود ها نیز علاجی دارند ...

با کمبود دستهایت چه کنم ؟! . . .

میــــدانم ...

تا پلک به هم بزنم می آیـــــی ؛

با انار و ...

آینه در دستانت !

به قول فروغ : 

" من خواب دیده ام " 

صدا بزن مرا ...

مهم نیست به چه نامــــــی ...

فقط

" میم مالکیت " را آخرش بگذار ...

میــــــخواهم باور کنم مال تو هستم !!

راستی ...

مــــــیتوانم بپرسم چه عطری مـــــیزنی ؟

بوی خوشبختــــــی میـــــدهی انگار . . .


من همان دخترک عاشق پیشه ام...

من مانده ام باز در میان بهت و ناباوری ...

من پی عطر تو هوایی شده ام ... 

من پی نشانی تو بارها از خودم به تو سفر کرده ام ... 

در کوچه پس کوچه های وجودت خبری از خانه ی مهر نبود ...

من از تکه های خودم ربودم تا تو را بسازم ...

من از قلب خودم گذشتم تا تو همیشه بتپی ...

دستانم را ببین !

بارها به سوی آسمان گرفته ام و برایت طلب زندگی کرده ام ...

تنهاییم را بغل گرفته ام و نگاهم را به آسمان زده ام ....

من آدم ماندم ...

آدم ماندن دل رفتن ندارد ...

زود خو می گیرد به طنین صدایی ...

به مهربانی و برق نگاهی ...

من آدم ماندم ...

مانده ام و رفتن های بی رحمانه را بارها به نظاره نشسته ام ...

من همان دخترک عاشق پیشه ی با حریر آبیم ... 

همانکه حریر آبی جامه اش دلت را آب کرد ...

همانکه صدای کودکانه اش دلت را نرم کرد ...

همانکه بارها شنیدیش و نفهمیدی از عمق صدایش غم می بارد ... 

نگاهم را به آسمان زده ام تا دریایش کند ...

نگاهم را به آسمان زده ام شاید بغض نگاهم را بفهمد و ببارد ...

من همیشه بازنده بوده ام تا تو پیروز میدان باشی ...

تا شوق نگاهت را موقع پیروزیت قاب بگیرم و در فلبم بگذارم ...

من همیشه چشمانم را بسته ام تا تو را آنگونه تصور کنم که شایسته توست نه آنگونه که هستی ...

من آدم ماندم ...

مانده ام و از درد دل بند زده ام آواز می خوانم ...

آوازی برای دل های مرده
برای بغض های یخی

برای دستان سرد

برای روزگار ناامیدی

برای آدم های شکسته

من آدم ماندم ...

مانده ام تا دست بگیرم ...

مانده ام برای آفریدن شوق

برای قلب بی قرار تو

من مانده ام که قرار باشم

امنیت باشم و آرامش

تو به دل بی قرار من وعده ی آمدن داده بودی یادت هست ؟

من دزدانه تو رو در رویاهام دید می زنم ...

آن گاه که می آیی چشمانم را پر میکنی از عطر حضور

من تو رو بارها زیر باران دیده ام ...

تو شبیه آدم های خسته ی زیر باران مانده ای ...

پر از بوی باران و دلتنگی ...

آدمیکه برای رهایی از خاطراتش خودش را به فراموشی زده ...

چشمانم را ببین ! عمق وجودم را ببین !

عجیب غریب نواز است ...

من صدای قدم هایت را بارها شنیده ام ...

آنگاه که دلتنگ گوشه ای نشسته ام و با بغض هایم می جنگم ... 

می بینی ؟

من پر از رویای زندگیم ...

پر از حس بچگی ...

پر از شوق حضورت ...

می خواهی دلم را بشکنی ...

بیا ... باز هم بند می زنم و آواز می خوانم ...

خیلی وقت است زیر باران نگاهم خیس شده ام ...

دنیایم را با باران چشمهایم شسته ام ...

تا خودت را از درون نگاه من بیابی و بیاد بیاوری ...

به عمق من سفر کن برایت خانه ای ساخته ام ...

با تار و پود جانم ...

در من خالی جا بگیر تا تنهاییم را پر کنی ...

تو هم با من بخوان ...

بخوان تا از یاد ببرم دردهایم را ....

پاییزنزدیکه...

بــوی پــاییـز میـــ ــدهد

تابستانِ این روزهــا ؛

گویـا که شـــ ــ ــهریـــور

عــــاشــق شده است!


من به راه توام...

هنوز هم گاهـــی…

بی آنکـه بخواهم ...

دل تنگ می شوم…

دلتنــگ بودنــت

حـَتـی هـَمـان بــودن کم رنـگـت…

خیلی وقت بود که

دلم می خواست بگویم...

دوستت دارم ...

تو که غـریـبـه نیــستــی

دیــگر نـمی توانم

خودم را به آن راهی که

نمی دانـم کـجـاسـت بــــزنـــم…

دلــم هـمـان راهی را می خـواهـد

که تو...

در امــتـدادش ایـستــاده بـــاشی!

هــمـان تـمـامِ راه هـایی

کـه می گـوینـد به

...عــِـــــشــق...

خــتـــم می شــود!!!