سفربی بازگشت...
باشروع ماه مبارک رمضان من هم به سفری میرم بی بازگشت یا...
دنبال خودم میگردم...
به دعای تک تک شمانیازدارم...
درپناه حق...
باشروع ماه مبارک رمضان من هم به سفری میرم بی بازگشت یا...
دنبال خودم میگردم...
به دعای تک تک شمانیازدارم...
درپناه حق...
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه
فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت.
و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت .
خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که
بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را
بچشد، آسمـان برایش تنـگ .
فرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و شاعـر بال فرشته
را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه
برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر ....
فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شوم .
شاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست .
فرشته اصرار کرد واصرار کرد .
شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت
می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟
اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را
به او داد.
فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش
خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق
شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟
_ پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی
پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان
می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود !
و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا
نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !
فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد.
آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت
واقعی کجاست!
ندای شکوفه را به انتظار نشستم
می دانی
روزهای ابری و سیاه
ماندگار نیستند
باران که بیاید
همه چیز را میشوید و میبرد
باران که بیاید
ابرهای سیاه میروند
رنگین کمان میشود
و
طراوات باران میماند
یادت باشد
ماه پشت ابر ماندگار نیست
برروی بوم زندگی هرچیزمیخواهی بکش...
زیباوزشتش پای توست...
تقدیرراباورنکن...
تصویراگرزیبانشد نقاش خوبی نیستی؟؟؟؟؟؟
ازنودوباره رسم کن تصویرراباورنکن...
خالق توراشادآفرید...
آزادآزادآفرید...
پروازکن تاآرزوزنجیرراباورنکن...
بین گام من و تو
کجایی
گوش کن
به ضرب آهنگ باران
خارج میزند اشک هایت
کوک نگاهت در مایه شور نیست
لا اقل سرضرب طبل رعد را گم نکن
کجایی
حواست نیست
اما
مهم نیست
من با تو
هم گامم
خارج بزن
از
دو
به
لا
حالا که آمدهای
سلام
حالا که نمیروی
خداحافظ
ای همه شبهایی که با هم
گریه کردیم
حالا که آمده ای
گریه نمی کنم
این باران
از آسمان دیگر است...
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاند
همهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!
حالا که آمده ای
پیشاپیش همه باران ها به دیدارت می آیم
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا
دلی و
دیگر هیچ
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمدهای
همین یک کلمه کافی است
"آمدهای"
محمد رضا عبدالملکیان