بیا و عشق را جدی به دنیایم هدیه کن ...

دستم به سمت تلفن می رود و باز می گردد ،

 چون کودکی که به او گفته اند شیرینی روی میز

مال مهمان است . پس خستگی کوچکت که در رفت 

بی زحمت نگاهی به در بینداز.

 عاشقت چشمش به در است که در بزنی یا تلفن .

 بی تو تمام لحظه های من خیس اند ، تمام لحظه های من . 

با چوب های خیس چه آتشی روشن کنم .

 بیا و بپیچ به کلمه ها که بی تو نَم کشیده اند .

 بی تو تمام لحظه های من خیس اند .

 بیا و بی راه ها را ، راه کن. 

بن بست ها را کوچه .

 بیا و دنیای مرا به دنیای عشق تبدیل کن 

و من قول می دهم پای تمام قدم های آمدنت تا آخرین نفس بایستم . 

بیا دنیا خیلی دارد با من شوخی می کند بی تو .

 بیا و عشق را جدی به دنیایم هدیه کن .

علی ضیا

پاییزخزان بی رحم...

پاييز آمد!

و من تا چه اندازه از اين فصل، بخصوص ماه مهر بيزارم..

تنها دلخوشي ام در اين فصل بعداز ظهر هاييست که

 آسمان زرد است و رگبار باران و بوران شبانه که چه خوش آهنگ است؛

همين، بيشتر از اين نميدانم اين فصل چه دارد

پادشاه فصل ها ؟ هه ! شوخي بي مزه ايست؛


آیا خسته ام ؟‌ کمي ، شايد کمي خسته ام..

آيا من ديوانه ام؟ نميدانم! شاید دیوانه ام.. نمیدانم !

فقط میدانم پاييزي که چشم ديدن تو را در آغوشم نداشته باشد..

 يا پاييزي که رويايت را بر من حرام کند چونان فصل هاي پيشين ، پاييز نيست..

همان خزان بي رحم و گشنه است که چون آفت ميزند به باغچه لحظه های من.


...


آدم‌ها عاشق ما نمی‌‌شوند ، آدم‌ها جذب ما می‌‌شوند.

در لحظه‌ای حساس حرف‌هایی‌ را می‌‌زنیم که شخصی‌ نیاز به شنیدنش داشته.

در یک لحظه ی حساس طوری رفتار می‌‌کنیم که شخص احساس می‌‌کند

 تمام عمر در انتظار کسی‌ مثل ما بوده!

در یک لحظه ی حساس حضور ما ، وجودِ شخص را طوری کامل می‌‌کند که

 فکر می‌کند حسی که دارد نامی‌ جز عشق ندارد.

آدم‌ها فکر می‌‌کنند که عاشق شده اند. آدم‌ها فکر می‌‌کنند 

بدون وجود ما حتی یک روز دوام نمی‌‌آورند.

آدم‌ها فکر می‌‌کنند مکمل خود را یافته اند. ... آدم‌ها زیاد فکر می‌‌کنند.

آدم‌ها در واقع مجذوب ما می‌شوند و پس از مدتی‌ که جذابیت ما برایشان عادی شد ،

 متوجه می‌‌شوند که چقدر جایِ عشق در زندگی‌‌شان خالیست ... می‌‌فهمند در جستجوی

 عشق‌های واقعی‌ باید ما را ترک کنند.

تمامِ حرفِ من اینست که کاش آدم‌ها یاد بگیرند که

 "عشق پدیده‌ای حس کردنی است نه فکر کردنی" 

و کاش بفهمند که بعد از رفتنشان، عشقی‌ را که فکر می کرده اند 

دارند چه می‌کند با کسانی‌ که حس میکرده اند این عشق واقعی‌ ‌ست.


"نیکی‌ فیروزکوهی"

برای طفل گریز پای سربه هوا قصه بگو ...

قصه برایم بگو . قصه های خوب ،

 قصه هایی که مترسک ها در آن دل داشته باشند . 

قصه بگو . قصه هایی که کلاغها به خانه شان برسند 

و بی دلیل راه خانه شان را گم نکند و

 زیر گنبد کبود جز تو و من و خدا کسی نباشد . 

کسی نباشد که تو را بدزدد و من تنها 

شهرزاد موجود در افسانه ها باشم که بیام پیشت .

 قصه بگو و بگذار واقعیت از تو جریان بگیرد و

 افسانه ها حقیقی شوند . من عاشق قصه ام ،

قصه هایی که در آن گلها سهم و اندازه خارها باشند ، 

قصه هایی که درآن همه چیز اگر سفید نیست 

سیاه هم نباشد و قهرمان قصه با دارویی نمیمیرد ،

 به نوش دارویی منتظر نماند . قصه بگو . 

تو تلخ هم که بگویی شفا بخشی مثل دارویی که

 دهان جمع می کند از تلخی و کام می دهد از اثر بخشی . 

برای من قصه بگو .

 برای طفل گریز پای سربه هوا قصه بگو .

 من خوب جلد می شوم ، 

جلد خواب های بی تعبیر، قصه های بی پایان ، 

برای من تنها ، برای من قصه بگو .


یکی بود ... نه ! صبر کن . با یکی بود یکی نبود 

قصه خوبی آغاز نمی شود . 

تو بودی قصه شروع می شد، تو نبودی تمام .

 عمر من صرف فعل بود و نبود توست .

 قصه کوتاهی است در حد یک آب . 

قصه بودن هایت صبر کردن این هم حرف اصلی من نیست .

 صبر کن ، همه چیز نک زبانم است

 اما از تو و برای تو نمی شود حرف تکراری زد

 نمی شود تو شبیه شاهزاده قصه های هزارو یک شب

 و هزارو یک ماجرا در چشم داری. 

اما قصه عمر من را

 اگر بنویسند قهار ترین نویسنده دنیا هم که باشد 

می نویسد یکی تو و هیچ چیز بی تو .


کلام آخر :

همیشه قصه با بود و نبود دیگری آغاز می شود

 که یکی بود و یکی نبود ، 

یکی رفته بود و یکی نرفته بود ، 

یکی مانده بود و گریه کرده بود و یکی مانده بود و غصه خورده بود .

خداحافظ

هر جور تو راحتی...


منتظر نباش که شبی بشنوی،

در آسمان،

به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!

توقعی از تو ندارم!

اگر دوست نداری،

در همان دامنه دور ِ دریا بمان

هر جور تو راحتی
!
همین سوسوی تو

از آنسوی پرده دوری،

برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست!

من که اینجا کاری نمی کنم!

فقط, گهکاه

گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم!

همین!

این کار هم که نور نمی خواهد!

.
.
.
صدای باران را می شنوی؟؟؟


توکه نیستی من به عکسهایت مینگرم...

این همان تنفس مصنوعی است!!!


دلت نلرزد...


دلت نلرزد...!

لبخندهای جعلی ام را گذاشته ام برای بقیه...

هیچکس نمیداند چقدر برای تو هستم...

دلت نلرزد...!

این پاییز هم مهرش رسیده به ما...

من میروم تمام کوچه ها را به خاطر تو تا فقط برای تو باشم...

دلت نلرزد...!

"تا همیشه" که میگویم فقط قید زمان نکرده ام.

عمرم را برای تو گذاشته ام سر یک قسم...

 دلت نلرزد...!

دوستت دارم حتی اگر یک خط در میان سرمشق الفبایمان تغییر کند...

هر کجا اسم تو را ببینم،تشدید میگذارم روی تک تک حرفهایش 

و صدها هزار بار تکرار میکنم بدون سرمشق...

من مدادهایم را تراشیده ام تا تو را بنویسم...

تو هم پاک کن اخمهایت را و مرا از نو بنویس،از نو بساز،از نو بتراش...

این پاییز هم رسیده تر از همیشه،بوی نارنگی و طعم حرفهای تو را میدهد...

پس دلت نلرزد...!