پست ثابت

تو
یادت نیست ولی
من
به خاطرت دلی رابه دریازدم
که ازآب واهمه داشت...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿـــﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤـــﯿﺪ ,
ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒـــــــﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ...
ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ...
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ
ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــــﺪ ......
ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑــﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕِ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ...
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ....
ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ
ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ...
ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ
دروغ نبود.دوستم داشتی...
نگاه هر چه قدر هم که غلط املایی داشته باشد صفر نیست...
دروغ نبود.دوستم داشتی...
عشق بیجا بکند به غرور بی دلیل حراج بزند...
دروغ نبود.دوستم داشتی...
دلواپسی از وا پس زدن دل نیست...
دروغ نبود...
اینجانب علامه دهرم در دوست داشتن...
دروغ نبود...
حالا هم دروغ نیست که میروی...
من فاصله ها را حفظم...
و بارها بار در خصوصی ترین لحظه هایم تو را از بر کردم...
میروی و از هر ثانیه ی رفتنت،
آمدن های غم شروع میشود...
اما من...
راستش بید و باد را سر هم کردم...
و از تمام ضرب المثل ها فقط یک چیز را بلدم...
در یک اقلیم دو پادشاه نمی گنجد...
در پادشاهی این روزهای من،
از هر چه کم شود،
از تو کمی نخواهد شد...
تو خوب میدانی عاشقی ترکیب چند حس نیست...
یک بازیگوشی عاطفیست که من آن را بلدم...
دروغ نبود.دوستم داشتی...
دروغ نبود،دوستت داشتم های تو...
میروی.حالا هم دروغ نیست...
" فریدون مشیری"
باران تندوبی امان برسطرسطرشعرهایم می باردوفقط نام توراخیس میکند
ونام توباغی سرسبزمیشودکه انتهایش به بهشت میرسد.
برای دیدن تویک پنجره کافی نیست توازکهکشان بزرگتری
هزارپنجره به سمت آسمان میگشایم...
ازآسمان چهارم بالاترمیروم پاروی شانه خورشیدمیگذارم ودزدانه سرک میکشم
فرشته هاچراغهای بهشت راروشن کرده اند
وگناهکاران هیزم هاراعرق ریزان به سوی دوزخ میبرند
پنجره هارامیبندم تودراتاقم موج میزنی
وباران همچنان بی امان برنام توورویاهای من میبارد...
فکرمیکردم روزگارآن طورمیگذردکه من میخواهم
ومیتوانم برسنگفرشهای خیابان شعربگویموهرشب خواب چشم های توراببینم...
فکرمیکردم میتوانم ساعتهارادوربزنم وفرصت دیداررافاتحانه به دست بیاورم
من نمیدانستم درختان زیبایک روزهیزم دوزخ میشوند
نمیدانستم این رودخانه پیچ درپیچ ممکن است هرگزبه دریانرسد...
نمیدانستم ممکن است توشعرهایم رانخوانی...
نمیدانستم شایدیک روزنتوانم ازآخرین پله این نردبان چوبی بالابروم...
مراصداکن تابه تونزدیک شوم...
بی تونمیدانم باچه کسی عکسی به یادگاربگیرم
واولین ستاره بختم رابه دست که بسپارم...
مراصداکن تادرکویردلم صدهاجویبارزلال جاری شود...
مراصداکن تاهیچ وقت بی عشق نمانم...
باران تندوبی امان بردستهای من می باردومن به ابرهایی نگاه میکنم
که به شکل تودرآمده اندوبرسروروی خیابان هایی میبارندکه به توسلام میگویند...
محمدرضامهدی زاده