پست ثابت


اگر رسالت شب را

سوسوی ستاره

و آبروی باغچه را

شمیم خوش یاس

حفظ نمی کرد،

من در این شبهای بی چراغ

به باور خویش زخم می زدم

و " امید " را

در تمام لغت نامه هایی که چاپ چندمشان

در کتابفروشی ها خاک می خورند،

بی مصرف ترین واژه می دانستم..



دوستان عزیزباتشکرازحضورتون لطف کنیدنظرخصوصی نذارید

نظرخصوصی جواب داده نمیشه ودرصورت تکرارعمومی میشه

باتشکر

مدیریت وبلاگ آفتاب سرد

...


تو

یادت نیست ولی

من

به خاطرت دلی رابه دریازدم


که ازآب واهمه داشت...


ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻧﺒﺨﺸﯿـــﺪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﺎﺭﻫﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﻭ ﻧﻔﻬﻤـــﯿﺪ , 

ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺑﺨﺸﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﻧﺒـــــــﺎﯾﺪ ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩ ...

ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻧﺪﯼ ﺭﻓﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯼ ...

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﻫﯽ 

ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺁﻧﺮﺍ ﮐﻢ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻧﺪﺍﻧﻨــــــﺪ ......

ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑــﺪ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻓﺮﻕِ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ ...

ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ....

ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﺍ ﻣﺘﺬﮐﺮ

ﺷﺪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ...

ﯾﮑﺠﺎ ﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﻧﺪ


حالا هم دروغ نیست که میروی...

دروغ نبود.دوستم داشتی...


نگاه هر چه قدر هم که غلط املایی داشته باشد صفر نیست...


دروغ نبود.دوستم داشتی...


عشق بیجا بکند به غرور بی دلیل حراج بزند...


دروغ نبود.دوستم داشتی...


دلواپسی از وا پس زدن دل نیست...


دروغ نبود...


اینجانب علامه دهرم در دوست داشتن...


دروغ نبود...


حالا هم دروغ نیست که میروی...


من فاصله ها را حفظم...


و بارها بار در خصوصی ترین لحظه هایم تو را از بر کردم...


میروی و از هر ثانیه ی رفتنت،


آمدن های غم شروع میشود...


اما من...


راستش بید و باد را سر هم کردم...


و از تمام ضرب المثل ها فقط یک چیز را بلدم...


در یک اقلیم دو پادشاه نمی گنجد...


در پادشاهی این روزهای من،


از هر چه کم شود،


از تو کمی نخواهد شد...


تو خوب میدانی عاشقی ترکیب چند حس نیست...


یک بازیگوشی عاطفیست که من آن را بلدم...


دروغ نبود.دوستم داشتی...


دروغ نبود،دوستت داشتم های تو...


میروی.حالا هم دروغ نیست...



امروز هم بی تو !!!





وقت رفتنت ، نگفتی چند شب دیگر - بی ماه و بی ستاره - 


بخوابم و بیدار شوم ، می آیی؟!


بغض حادثه ترکید و ... میوه ی فاصله رسید! 

فقط گفتی: " می آیم!"

قبول! اما...

تا آن نمی دانم کجای ِ تقویم ، به تردید ِ نیامدنت بگو... 

دست از سر خــواب هایم بـــردارد!

تو نیستی! نمی بینی! نمی دانی!

هرشب... 

این کابوس سیاه ، موهایم را گره می زند به درشکه ی حسرت ،

و می چرخانـَدم... می کشانـَدم... 

توی شهری که بی تو ، بوی مرگ می دهد و تنهایی!

و باز می رسم به همان دریـای تشنـه ی دلــشــوره ، 

و ماهیانی که گریه کنان می گویند :

" تو را به خدای آب ها! بگو ، تا آمدن او چند اقیانوس دیگر بگرییم... " 

و خورشید ِ روزهای بی تو ، اتفاق روشنی نیست!

و خورشید ِ روزهای بی تو ،...

هیچ چیز نیست ، جز زن سیاه پوش و آبله رویی که هر صبح...

در گوشم جیغ می زند:

" بیــــــدار شو! "

و بعد این منم... که با دست و دلی لرزان،

روی دیوار این زندان ، یک روز دیگر را خط می زنم!

امروز هم بی تو ! فردا شاید...




چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین ...

سر خود را مزن اینگونه به سنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ

منشین در پس این بهت گران 

مدران جامه جان را مدران 

مکن ای خسته درین بغض درنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ

پیش این سنگدلان قدر دل و سنگ یکی است 

قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین 

سینه را ساختی از عشقش سرشارترین 

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین 

چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین 

نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند 

نه همین در غمت اینگونه نشاند 

با تو چون دشمن دارد سر جنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ 

ناله از درد مکن 

آتشی را که در آن زیسته ای سرد مکن 

با غمش باز بمان 

سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان 

راه عشق است که همواره شود از خون رنگ 

دل دیوانه تنها دل تنگ  

                                                                           " فریدون مشیری" 




من نمیدانستم...

 


باران تندوبی امان برسطرسطرشعرهایم می باردوفقط نام توراخیس میکند

ونام توباغی سرسبزمیشودکه انتهایش به بهشت میرسد.

برای دیدن تویک پنجره کافی نیست توازکهکشان بزرگتری

هزارپنجره به سمت آسمان میگشایم...

ازآسمان چهارم بالاترمیروم پاروی شانه خورشیدمیگذارم ودزدانه سرک میکشم

فرشته هاچراغهای بهشت راروشن کرده اند

وگناهکاران هیزم هاراعرق ریزان به سوی دوزخ میبرند

پنجره هارامیبندم تودراتاقم موج میزنی 

وباران همچنان بی امان برنام توورویاهای من میبارد...

فکرمیکردم روزگارآن طورمیگذردکه من میخواهم 

ومیتوانم برسنگفرشهای خیابان شعربگویموهرشب خواب چشم های توراببینم...

فکرمیکردم میتوانم ساعتهارادوربزنم وفرصت دیداررافاتحانه به دست بیاورم

من نمیدانستم درختان زیبایک روزهیزم دوزخ میشوند

نمیدانستم این رودخانه پیچ درپیچ ممکن است هرگزبه دریانرسد...

نمیدانستم ممکن است توشعرهایم رانخوانی...

نمیدانستم شایدیک روزنتوانم ازآخرین پله این نردبان چوبی بالابروم...

مراصداکن تابه تونزدیک شوم...

بی تونمیدانم باچه کسی عکسی به یادگاربگیرم

واولین ستاره بختم رابه دست که بسپارم...

مراصداکن تادرکویردلم صدهاجویبارزلال جاری شود...

مراصداکن تاهیچ وقت بی عشق نمانم...

باران تندوبی امان بردستهای من می باردومن به ابرهایی نگاه میکنم

که به شکل تودرآمده اندوبرسروروی خیابان هایی میبارندکه به توسلام میگویند...


محمدرضامهدی زاده