رانده میشوم حتی...

دیگر سیبی نمانده
نه برای من
نه برای تو
نه برای حوا و آدم

ببین
دیگر نمی‌توانی چشم‌هایم را
از دلتنگی باز کنی

حتا اگر یک سیب
مانده باشد
رانده ‌می‌شوم

+عاشقان روزتان مبارک باد

مراببخش...

خانه ی کوچک ما با حیاطش همیشه تنها بود
همیشه قصه ی دیو وپری مادربزرگ برایم معما بود
کنار باغچه زمان ساعت قدم زنان میرفت
وقت ، وقت مساله بی جواب اون روزها بود
صدای هلهله ؛بازی ؛شوخ وشنگی 
چقدر خنده پدر بزرگ ومادر بزرگم زیبا بود
زمان گذشت وساعت عمر چهاردهه نواخت 
زمان گذشت و این اتفاق ،اتفاق فردا بود
همین که آمد و من نیز با تو افتادم 
بزرگتر که شدیم عشق نیمه گمشده ی ما بود
بزرگ تر که شدیم دیدیم آسمان تلخ است 
نه رنگ خوبی وشادی ،نه رنگ زیبای دریا بود
بزرگتر که شدیم دیدم اتفاق فقط تویی
تویی که عادت هرروزه ات، فقط تماشابود
تمام زندگی ام را توبر دوش می بردی 
اگرچه فصل برایت تگرگ وسکوت و سرما بود
مرا ببخش اگر دردی اتفاق افتاد 
مرا ببخش که تقدیر هم برایم نا شکیبا بود 



حمیدعسکری
گیلان-لنگرود
باتشکرازمدیرمحترم وبلاگ کوچه های باران خورده

اين هوا عطر نفس هاي تو را كم دارد...

 
 
در دل ِمن كه براي دل ِ تو جايي هست
 
ساعت هشت شب انگار خبرهايي هست
 
         ساعت هشت شب انگار تو بر مي خيزي
 
        به وجود نگرانم هيجان مي ريزي
 
شب رشت است،هوا منتظر باران است
 
شب رشت است و دلم پيش تو سرگردان است
 
      شب بخير اي نفس ات شرح پريشاني من
 
      ماه پيشاني من! دلبر باراني من!
 
رشت زيباست،تو وقتي به هوا زُل بزني
 
بنيشيني و به گيسوي ترت گُل بزني
 
     عشق سطري ست از احساس نجيب تن تو
 
     عطر، عطر خوش و رويايي پيراهن تو
 
نغمه اي،زمزمه اي نيست،هوا سنگين است
 
پنجه اي تازه بزن،باز دلم غمگين است
 
     به هواي تو سري هست كه پر خواهم داد
 
     دل به توفاني درياي خزر خواهم داد
 
ياد آن وعده كه مست آمده بودي پيشم
 
هشت شب،چتر به دست آمده بودي پيشم
 
      چترت آميزه اي از گرمي و زيبايي بود
 
       زير چتر تو همه چيز تماشايي بود
 
* * *
 
 
دوست دارم به خدا خنده ي رنگينت را
 
تو و زيبايي ايراني و غمگينت را
 
      تو نباشي اثر از گرمي و زيبايي نيست
 
     رشت بي عطر نفس هاي تو رويايي نيست
 
كاش مي شد به همان هيات و حالت باشي
 
باز هم گوشه ي ميدان رسالت باشي
 
     كاش مي شد به هوا فرصت بارش بدهيم
 
     بنيشينيم و دو لب چاي سفارش بدهيم
 
كسري از پنجره باز است،هوا دم دارد
 
اين هوا عطر نفس هاي تو را كم دارد
 
      به هر آن چيز بخواهي قسَمت خواهم داد
 
      دل خود را به هواي قدمت خواهم داد
 
وقت تنگ است،بيا بي كسي ام را كس باش
 
باز هم در پس هر حادثه دلواپس باش
 
       وقت تنگ است هوا منتظر باران است
 
       شب رسيده است و دلم پيش تو سرگردان است
 
ساعت انگار - سر هشت - به من مي خندد
 
آمدي پيش من و رشت به من مي خندد...
 
 
ناصرحامدی
گیلانی-ماسالی
 

روزهای بارانیِ بعد از تو...

این چترِ زرد را تو ندیده‌ای

روزی آن را برای بارانی خاص خریدم

روزی که باران گرفته بود

و یاد تو پاهایم را به خیابان برد

و یادِ تو تنهایی را

                        کفِ دست‌هایم گذاشت

 

زیاده‌روی در پیاده‌روها

هنوزم به جایی نرسانده‌ست

و خیال‌پروازی‌هایم تنها

نبودنت را در ارتفاعِ بلندتری گریسته‌ست

 

سال‌ها گذشته‌ست

و این خورشیدِ چسبیده به سقفِ اتاق

تنها توانسته زندگی‌ام را به دو نیمه کند؛

روزهای بارانیِ بعد از تو

و روزهای معمولیِ بعد از تو


لیلاکردبچه


عزیزم من مردانه زنم!

زن ها نمی روند
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشند!
سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام
گاه اما
مات می مانم
از اینکه چطور مردانی هم هستند
که اینهمه زنانه می فهمند!
مثلا همین ایلهان برک*

و تو چه بی اندازه فقط مردی!
آنقدر مرد
که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد
ترکیبی را به دوش کشیدن:
از نگرانی های مادرانه ام
که چه می خوری؟
کِی می خوابی؟
هوا سرد است؟
از بی قراری های زنانه ام
که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند
که با زن دیگری نباشی یکوقت
که اصلا دوستم داری؟
داشتی؟!
و از بی تابی دخترانه ام
که برای کی لوس شوم حالا؟

تو آنقدر زنانه نمی فهمی
که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد
مادری را
زنی را
دختربچه ای را
هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی
و اخم نکنی
و خم نشوی
و اتاق را که مرتب میکنی
میز را که می چینی
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی...
بزنی...
و هنوز دوستش داشته باشی
و دست بکشی!

عزیزم
خودآزاری ندارم
مردانه زنم!



* ایلهان برک: شاعر سه سطر اول

مهدیه لطیفی