چشمانم را از مادريزرگ به ارث برده ام...
چشمانم را
از مادريزرگ به ارث برده ام
زني كه چشمه ي روستا
از حسادتِ چشمانش
خشك شد و او
تمامِ شب را
روي پل ، باريد
باغ هاي روستا
هيچ سالي
مثلِ آن سال
محصول ندادند!
با عطر آشنای این همه آرزو چه کنم؟
من عاشق این شده ام...

برای پسرکم ...
برای توکه دنیارالطیف ترازابریشم ویاس میدانی وفکرمیکنی درون همه آدمهامثل
حرف های خورشیدنورانی است...
برای توکه همه پلنگ هاراپروانه می بینی وظلمت شب راهمان قدردوست داری
که سپیده صبح را...
پسرکم برای توازچه بگویم؟؟؟
برای توکه هرروزباچلچله هاالاکلنگ بازی میکنی وهرشب دست درگردن
یک آرزوی زیبابه خواب میروی...
برای توکه صبح هاصورتت رادررودهای آسمان میشویی واززشتی مرداب بی خبری...
دلم نمیخواهدامشب که شمعهاراشاهدگرفته ام تابرای توبنویسم
اخم رابرچهره ات بنشانم.
نه آن نگاه تازه وشیرین نبایدبه گره ابروان تبدیل شود...
پسرکم!تاوقت هست تامعنای سیاهی وفقروظلم رانیاموخته ای
کهکشانهاراازآسمان بردارودرقلبت بگذارودستهایت راپرازشاپرک وانگورکن!
پسرکم!تابالرزش شانه های یک مردآشنانشدهای به شمشادهابرو
وازابرهای شمال برای خودت لباس بدوز!
پسرکم!
تااولین گناه به حسابت نوشته نشده است تازیتونهای حیاط کوچکمان
زخمی نشده اندبخندوباهمههمکلاسهای سرسبزت آشتی باش!
برای توازچه بگویم؟
برای توکه درنقاشیهایت فرقی بین سنگهاوگُلهانیست ودنیارادرکلبه ای چوبی
خلاصه کرده ای.برای توکه اشکهایت ازخانواده دریاست وخنده ات
پسرعمویصبح است...برای توکه دلت هنوزازسرزنش خارهامجروح نشده است...
پسرکم!
تاکلمه هاباتودوست هستندازشکوفه هاییکه درگلویت نشسته اندبنویس!
تامدادرنگی هایت برای همیشه ازپیش توکوچ نکرده اندبرای همه دیوارها
پنجره ای بکش ودردستان همهدرختهاپرستویی بگذار!
پسرکم!
تاوقت هست تابوسه هایت معصوم وآبی اندتاآوازهایت پرازگلهای مریم است
به دیدارعشق برو!
محمدرضامهدی زاده