نمیپرسی!!!!!!!!!


و نمی پرسی حتی گاهی:
هی فلانی
هی تو که رادیوی عصر
جغرافیای تنت را
بحرانی گزارش می کند مدام
چه می کنی راستی با کوهی که بر دلت کاشته ام!؟؟

برای زمین گیر کردنِ من
نخندیدنت کافی بود
این کوه
که کاشتی
سنگین تر از این حرف ها بود!

چشمانم را  از مادريزرگ به ارث برده ام...

چشمانم را 
از مادريزرگ به ارث برده ام
زني كه چشمه ي روستا
از حسادتِ چشمانش
خشك شد و او
تمامِ شب را
روي پل ، باريد

باغ هاي روستا
هيچ سالي
مثلِ آن سال 
محصول ندادند!

با عطر آشنای این همه آرزو چه کنم؟

فرض کن پاک کنی برداشتم

و نام تو را ،

از سر نویسِ تمام نامه ها

و از تارک تمام ترانه ها پاک کردم!

فرض کن با قلمم جناق شکستم!

به پرسش و پروانه پشت کردم

و چشمهایم را به روی رویشِ رؤیا و روشنی بستم!

فرض کن دیگر آوازی از آسمان بی ستاره نخواندم،

حجره ی حنجره ام از تکلم ترانه تهی شد

و دیگر شبگردِ کوچه ی شما،

صدای آواز های مرا نشنید!

بگو آنوقت،

با عطر آشنای این همه آرزو چه کنم؟

با التماس این دل در به در!

با بی قراریٍ ابرهای بارانی...

باور کن به دیدار ِ آینه هم که می روم،

خیال تو از انتهای سیاهی چشمهایم سوسو می زند!

موضوع دوری دستها و دیدارها مطرح نیست!

همنشینِ نفسهای من شده ای! 

با دلتنگیِ دیدگانم یکی شده ای!



"یغما گلرویی"

من عاشق این شده ام...

من عاشق این شده ام که وقتی چشمانت می رود تا دور ، 

بنشینم و به دور خیره شوم تا سهم نگاهت عذاب من شود.

من عاشق این شده ام که وقتی بیداری ات را صبح اندازه می گیرد ، 

خورشید عکسش افتاده باشد در آیینه اتاق و من تو را ببینم ،

 تورا از زخم پنجره که داری خورشید را از پنجره اتاقت دور می کنی .

من عاشق این شده ام که دوستت داشته باشم و با هر صفحه سرنوشت

 برای شوخی هم که شده قایقی بسازم ، 

کاغذی که مرا ببرد تا تو و سرنوشت را برساند به سرنوشت لبخندهایت .

من عاشق این شده ام که عاشقت باشم ، اگر عیبی ندارد.

سیدعلی ضیاء

برای پسرکم ...

برای توازچه بگویم؟

برای توکه دنیارالطیف ترازابریشم ویاس میدانی وفکرمیکنی درون همه آدمهامثل 

حرف های خورشیدنورانی است...

برای توکه همه پلنگ هاراپروانه می بینی وظلمت شب راهمان قدردوست داری 

که سپیده صبح را...

پسرکم برای توازچه بگویم؟؟؟

برای توکه هرروزباچلچله هاالاکلنگ بازی میکنی وهرشب دست درگردن

 یک آرزوی زیبابه خواب میروی...

برای توکه صبح هاصورتت رادررودهای آسمان میشویی واززشتی مرداب بی خبری...

دلم نمیخواهدامشب که شمعهاراشاهدگرفته ام تابرای توبنویسم 

اخم رابرچهره ات بنشانم.

نه آن نگاه تازه وشیرین نبایدبه گره ابروان تبدیل شود...

پسرکم!تاوقت هست تامعنای سیاهی وفقروظلم رانیاموخته ای 

کهکشانهاراازآسمان بردارودرقلبت بگذارودستهایت راپرازشاپرک وانگورکن!

پسرکم!تابالرزش شانه های یک مردآشنانشدهای به شمشادهابرو

وازابرهای شمال برای خودت لباس بدوز!

پسرکم!

تااولین گناه به حسابت نوشته نشده است تازیتونهای حیاط کوچکمان

 زخمی نشده اندبخندوباهمههمکلاسهای سرسبزت آشتی باش!

برای توازچه بگویم؟

برای توکه درنقاشیهایت فرقی بین سنگهاوگُلهانیست ودنیارادرکلبه ای چوبی

 خلاصه کرده ای.برای توکه اشکهایت ازخانواده دریاست وخنده ات 

پسرعمویصبح است...برای توکه دلت هنوزازسرزنش خارهامجروح نشده است...

پسرکم!

تاکلمه هاباتودوست هستندازشکوفه هاییکه درگلویت نشسته اندبنویس!

تامدادرنگی هایت برای همیشه ازپیش توکوچ نکرده اندبرای همه دیوارها

پنجره ای بکش ودردستان همهدرختهاپرستویی بگذار!

پسرکم!

تاوقت هست تابوسه هایت معصوم وآبی اندتاآوازهایت پرازگلهای مریم است 

به دیدارعشق برو!


محمدرضامهدی زاده