دلتنگ

دلم برای یکنفر تنگ است
.
نمیدانم نامش چیست !


نمیدانم چه میکند !
.
حتی خبری از رنگ چشمهایش هم ندارم !!!


رنگ موهایش هم نمیدانم !


لبخندش را . . .
.
.
.
.
.
فقط میدانم


"باید باشد و نیست"

سادگی ام

من نه عاشق بودم


و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من


من خودم بودم و یک حس غریب

که به صد عشق و هوس می ارزید


من خودم بودم دستی که صداقت می کاشت


گر چه در حسرت گندم پوسید


من خودم بودم هر پنجره ای


که به سرسبزترین نقطه بودن وا بود


و خدا می داند بی کسی از ته دلبستگیم پیدا بود


من نه عاشق بودم


و نه دلداده به گیسوی بلند


و نه آلوده به افکار پلید


من به دنبال نگاهی بودم


که مرا از پس دیوانگیم می فهمید

آرزویم این بود

دور اما چه قشنگ


که روم تا در دروازه نور


تا شوم چیره به شفافی صبح


به خودم می گفتم


تا دم پنجره ها راهی نیست


من نمی دانستم


که چه جرمی دارد


دستهایی که تهیست

و چرا بوی تعفن دارد


گل پیری که به گلخانه نرست


روزگاریست غریب


تازگی می گویند

که چه عیبی دارد


که سگی چاق رود لای برنج

من چه خوش بین بودم


همه اش رویا بود

و خدا می داند

سادگی از ته دلبستگیم پیدا بود...

دلخوری

دلخــــور که میشوم

بغض میــکنم ...

می آیم پشت صفحه ی مانیتورم ...

کامنت مینویسم و

صورتک میگذارم ...

صورتکی که میخندد ":D"

و پشتش قایم میشوم

که فکر کنی میخندم

و بخندی...

اشکهایم میـــــــآیند و من

مدام با صورتک مجازی ام میخندم ...

تو که میــخندی

باورم میشـــود ...

شاد میشوم

اشکهام روی گونه ام می خشکند ...

من

سلااااااااااااااام...

ادامه نوشته

ای دوست

ای صمیمی، ای دوست

گاه و بیگاه لب پنجره خاطره ام می آیی

دیدنت... حتی از دور

آب بر آتش دل می پاشد

آنقدر تشنه دیدار تو ام

که به یک جرعه نگاه تو قناعت دارم

دل من لک زده است

گرمی دست تو را محتاجم

و دل من... به نگاهی از دور

طفلکی می سازد

ای قدیمی، ای خوب

تو مرا یاد کنی یا نکنی، من به یادت هستم

من، صمیمانه به یادت هستم

آرزویم همه سر سبزی توست

دایم از خنده لبانت لبریز

دامنت پرگل باد.

 

"حمید مصدق

گمشده بهشت

توتکه هایی ازروزهای گمشده منی که درازل دنبال آنهامیگشتم...


صبح زود پنج بعدازظهریابعدازپنهان شدن خورشید


درآغوش کوهستانرنگ وبوی تمام فصلهاباتوست...


صبحهاگل بنفشه ای ظهرهااقاقی عصرهایاس


 وشب هاگل شب بو...


توتکه هایی ازدنیای بی نشان منی که دراولین روزآفرینش


 نصیبم شد...


دریا صحرا باران وباغی دردوردست آرزوهاومن 


شاعری مهربان وعاشقم کهبرای سرودن چشم های تو


به زمین سفرکرده ام...


پرنده هاروی کلمات شعرمن لانه میکنن فرشته ها


درمیان سطرهای آن قدم میزنند


وماهی هادرمعنای آبی آن غوطه ورند...


توتکه هایی ازخوابهای روشن منی که نیمه شبها


روی بالشم می افتندوصبح هااتاقم ازعطرشان پرشده است...


درخواب دیدم که بالهای توآن قدربزرگ است که


 درآسمان جانمیگیرد


وهمه کلمات دنیاهم برای سرودن توکم است... 


نام چه کسی رابرزبان بیاورم تادرهای قلبت به روی من بازشود؟


کلیددردست کیست؟رمزعبورچیست؟


بی تونه بهاررامیخواهم نه پاییزرا نه باران را


ونه شب های دل انگیزرا...


بی توزندگی یک کتاب فرسوده وبی  شیرازه است


که واژه هادرون آن به خواب رفته اند...


بی تونفس کشیدن سخت ترین کاردنیاست...


کلیدرابه من بده بگوازکدام درواردبهشت شوم


دلگیرم ازتو

کمی دلگیرم از تو

از شادی بی دلیلت

که روزگاری آرزویم بود

کمی از کوچه

از آیینه

وآفتاب

دلگیرم.... 

خنده هایت را بی واسطه

به من هدیه کن

اینجا کسی

قسمتی  ازبغضش را قورت می دهد گاهی.... 

در چشم یک مسافر

مرا هم ببین

کمی عمیق تر

بی بهانه اما...دل سیر

کمی دلگیرم از تو.... 

من

از تو

از دلتنگی های تو

به قدر پنجره ای

به قدر لبخندی

به یادگار خواهم برد

تو

از من

از دلتنگی ها

از سوء تفاهم ها

اندک شادی مرا

به تاراج می بری

کاش

کاش آرامتر گفته بودم

دوستت دارم.....

دلم گرفته به قدر تمام روزهای که

خندیدم

و همه آدم ها را خنداندم

روزهای بود که صدایی خنده هایم

گوش همه کر میکرد.....

... اما....

حالا صدای گریه هایم را حتی خودم هم

نمی شنوم

دلم باران می خواهد..... .بارا ن

دلم دریا..... می خواهد

دلم...

دل...... می خواهد !!!

نگاه زاده علاقه است...

اگردوچشم روشن عشق به تونگاه کند...

دیگرتوازآن خودنیستی...

زمان میگذرد زمانه هم...

کودک میشوی جوان هستی وجوانی نمیکنی...

ردمیشوی پیرهستی میمانی...

همیشه درپی گمشده ای هستی که باتوهست وباتونیست...

بازدرپی آن علاقه پنهان آن نگاه همیشه تازه هستی...

بازآن دوچشم روشن عشق رادرغباربی امان زمان جستجومیکنی...

اودیگرتکه ای ازتوشده...

سایه ای خوش بردل تو...

گوشه گوشه این دل خراب سرشارازعطرنگاه توست ای عزیز...