آدم برفی...

من آدم برفی توام

هر سال در فصل زمستان خیالت
آنجا که در سوز سرمای تنهایی
به خودت می پیچی
مرا از تابوت یخ
بیرون میکشی
چون روز جزا
باز می آفرینی
وبا اولین تابش اشعه آفتاب
ذوب شده،
به خاک زمین می نوشانیم.


قرارنبود...

قرار نبوده تا نم باران زد،دستپاچه شویم و زود چتری از جنس پلاستیک روی سر بگیریم که مبادا مثل کلوخ آب شویم.
قرار نبوده همه از دم درس خوانده بشویم.
از دم،دکترا به دست بر روی زمین خدا راه برویم.
بعید میدانم راه تعالی بشری از دانشگاه ها و مدرک هایمان رد بشود.
باید کسی هم باشد که گوسفندها را هی کند،دراز بکشد ونی لبک بزند،با سوز هم بزند.
قرار نبوده این همه در محاصره سیمان وآهن؛
طبقه روی طبقه بالا برویم.
تا به حال بیل زده اید؟باغچه هرس کرده اید؟آلبالو انار چیده اید؟
کلا،خسته از یک روز کار یدی به رختخواب رفته اید؟
آخ که با هیچ خواب دیگری قابل مقایسه نیست.
این چشم ها برای نور مهتاب یا نور ستارگان کویر،
برای دیدن رنگ زرد گل آفتابگردان،
برای خیره شدن به جاریِ آب،شاید!!!
اما برای ساعت پشت ساعت،روز پشت روز،شب پشت شب خیره ماندن به نور مهتابی مانیتورها آفریده نشده اند.
قرار نبود،خروس ها دیگر به هیچ کار نیایند وساعت های دیجیتال جایشان صبح خوانی کنند.
آواز جیرجیرک های شب نشین حکمتی داشته حتما،که شاید لالایی طبیعت باشد برای به رختخواب رفتن ما تا قرص خواب لازم نشویم و این طور شب تا صبح پرپر زدن اپید می نشود.
من فکر میکنم قرار نبوده کار کردن،جز بر طرف کردن غم نان ،بشود همه دار و ندار زندگی مان،همه دغدغه زنده بودنمان.قرار نبوده کنار هم بودن و زاد وولد کردن،این همه قانون مدنی عجیب وغریب ودادگاه و مهر وحضانت ونفقه وزندان وگرو کشی وضعف اعصاب داشته باشد.
قرار نبوده این طور از آسمان دور باشیم وسی سال بگذرد از عمرمان و یک شب هم زیر طاق ستاره ها نخوابیده باشیم.
قرار نبوده کرم ضد آفتاب بسازیم تا در برابر خورشید عالم تاب وگرماومحبتش،زره بیریم و جنگ کنیم.
قرار نبوده چهل سال از زندگی رد کنیم اما کف پایمان یک بار هم بی واسطه کفش لاستیکی یا چرمی یک مسافت صد متری را بازمین معاشرت نکرده باشد.
قرار نبوده من از اینجا و شما از آنجا،صورتک زرد به نشانه سفت بغل کردن و بوسیدن ودوست داشتن برای هم بفروشیم...
چیز زیادی از زندگی نمیدانم،اما همین قدر می دانم که این همه قرار نبوده ای که بر خلافشان اتفاق افتاده،همگی مان را آشفته و سر در گم کرده!
آن قدر که فقط می دانیم خوب نیستیم،از هیچ چیز راضی نیستیم،اما سر در نمی آوریم چرا؟؟؟...

اصلا واژه را یارای سخن گفتن با تو هست؟   

نمی دانم ..
با کدامین واژه می توانم با تو حرف بزنم ...
اصلا واژه را یارای سخن گفتن با تو هست؟
واژه من و زبان من در برابر دیدگانت کم می آورند ...
سکوت ممتد من دنیا را کر می کند
می خواهم بدوم ... گمت کرده ام ... می خواهم به تو برسم ...
می دانم ... و نمی توانم کاری کنم ... دوست داشتنت را می گویم ...
ببینم ... اصلا می دانی دوست داشتن چه معنا می دهد ...
می دانم ... می دانی ....
من دوست داشتن را به همه چیز می بخشم ...همه را دوست خواهم داشت ....
به سان پرستویی عاشق که به دنبال قوت روزانه جوجه های خویش است ...
به سان آفتاب که هر روز بر همه می تابد ...
و به سان باران ...که همه را عاشق می کند ...
زندگی را عاشقی می کنم ...
مرا دیوانه می خوانی ...؟؟؟
دیوانه ام ... دیوانه تو ...
می خواهمت ...
می خواهم خواستنت را فریاد بزنم ...
می خواهم بخوانمت اما ...
با کدامین واژه می توانم با تو حرف بزنم ...
اصلا واژه را یارای سخن گفتن با تو هست؟

 

امیدبه خدا...

انگارتوابرشده ای ...

کاش یک واژه صمیمی ونفیس بودم وتوهرروزمرابرلب می آوردی...

کاش یک قطره ازباران بهاربودم ودرخون ارزشمندتوپنهان میشدم...

کاش کتابی بودم که به گاه فراغت مرامیخواندی 

 ودرسطرهای سیاهم راه میرفتی...

کاش خوشه انگوری بودم رهاشده دربادومستی راازتومی آموختم...

ساده نیست باجاده هاودرختان ازکنارتوردشدن وحروف الفبارا

درزنبیل های کهنه جاگذاشتن...

ساده نیست بهشت رادریک تکه سیب دیدن وفرشته هاراصداکردن

 وجوابی نشنیدن...

همیشه یکی بایدسایه هارابرداردومیان فصل هابدود...

آن قدربدودکه به زمستان برسدآن قدربدودکه زمین تمام شود.

آینه رادرآغوش میگیرم ودنبال تنهایی های گمشده ام میگردم...

برای دیدن توهزارسال زیرباران می ایستم...

بی آنکه پلک بزنم...بی آنکه چترگریانم رالحظه ای ببندم...

کهکشان راکنارمیزنم تاابروهایت راببینم...

دلتنگ کدام دیروزی؟؟؟

بیاستاره هاوآسمان هارابشماریم  ومقابل خانه های

 بی پلاک بایستیموبرای به دنیاآمدن آرزوهایمان دعاکنیم.

نمیدانم دستهایم درکجای این وطن برهنه به خواب رفته اند...

حرفی بزن تاپیراهن خسته ام بوی دریابگیرد...

حرفی بزن تاجای خالی ات پرازشقایق شود...

نمیدانم چه وقت ازپایین نردبان برایت دست تکان داده ام

 که این قدردورشده ای...

نمیدانم چطورابرهای سرراه رابشویم وکناربگذارم...

هنوزعطرتوبه زمین میرسد...

اماانگارتوابرشده ای ونامت پشت خورشیدبه خواب رفته است.

اگرصدایم کنی بیدارمیشوم وآینه هزارتکه میشود...


محمدرضامهدی زاده

اسم بچه...

ازبعضیا میپرسی اسم بچه تونو چی گذاشتید ؟

 یه چیزی میگن که مجبور میشی بعدش بپرسی به سلامتی حالا دختره یا پسر ؟



زن که باشی  همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...

زن که باشی

گاهی کم می آوری

دست هایی را که مردانگی شان امنیت می آورد

و شانه هایی را که استحکام آغوششان لمس آرامش را به همراه دارد.

دست خودت نیست زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی...پناه ببری...ضعیف باشی...

دست خودت نیست زن که باشی گه گاه حریصانه بو میکنی دستهایت را

شاید عطر تلخ و گس مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد.

زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه

که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو....

دست خودت نیست

زن که باشی

گاهی رهایش می کنی

و پشت سرش آب می ریزی

و قناعت می کنی به رویای حضورش

به این امید که

او

خوشبخت باشد.

دست خودت نیست

زن که باشی

همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.

میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...

میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را

میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش..ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی...

زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی

زن که باشی...

هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!

بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟

و ته دلت همیشه خواهد لرزید.......

زن که باشی هرچقدرهم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند.....

زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!!

خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی

دست خودت نیست

زن که باشی

همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!


به یک پلک تـــو مـی‌بخشم تمـــام روز و شب‌ها را

که تسکین می‌دهد چشمت غم جانسوز تب‌ها را

بخوان! با لهجه‌ات حسّی عجیب و مشترک دارم

فضا را یک‌ نفس پُر کن بـــه هــــم نگذار لب‌ها را

به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!

تو واجب را به جا آور رها کن مستحب‌ها را

دلیلِ دل‌خوشـــی‌هایم! چه بُغرنج است دنیایم!

چرا باید چنین باشد؟... نمی‌فهمم سبب‌ها را

بیا این‌بار شعرم را به آداب تو می‌گویم

که دارم یاد مــی‌گیرم زبان با ادب‌ها را

غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر

برای هــر قدم یک دم نگاهــی کن عقب‌ها را

شب زنده داری...

اي شب به پاس صحبت ديرين خداي را
با او بگو حکايت شب زنده داريم
با او بگو چه مي کشم از درد اشتياق
شايد وفا کند بشتابد به ياريم

اي دل چنان بنال که آن ماه نازنين
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمي رود
هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک من

اي شعر من بگو که جدايي چه مي کند
کاري بکن که در دل سنگش اثر کني
اي چنگ غم که از تو بجز ناله برنخاست!
راهي بزن که ناله ازاين بيشتر کني

اي آسمان به سوز دل من گواه باش
کزدست غم به کوه و بيابان گريختم
داري خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ريختم؟

اي روشنان عالم بالا ستاره ها
رحمي به حال عاشق خونين جگر کنيد
با جان من ز من بستانيد بي درنگ
يا پا فرا نهيد و خدا را خبر کنيد!

آري مگر خدا به دل اندازدش که من
زين آه و ناله راه به جايي نمي برم
جز ناله هاي تلخ نريزد ز ساز من
از حال دل اگر سخني بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من همه چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگي و آرزوي من
او هستي من است که آينده دست اوست

عمري مرا به مهر و وفا آزموده است
داند که من آن نيم که کنم رو به هر دري
او نيز مايل است به عهدي وفا کند
اما-اگر خدا بدهد-عمر ديگري!


خنده ات راازمن نگیر...



نان را از من بگیر،
         اگر می خواهی!!
هوا را از من بگیر .
             اما خنده ات را ،  نه !
از پس نبردی سخت
               باز می گردم
با چشمانی خسته
             که دنیا را دیده است
                             بی هیچ دگرگونی
اما خنده ات که رها می شود
و پرواز کنان در آسمان مرا می جوید،
تمامی درهای زندگی را به رویم می گشاید.
خنده ی تو در پاییز
             در کناره دریا
                     موج کف آلوده اش را
                                       باید برفراز !
و در بهاران
        خنده ات را می خواهم
                     چون گلی که در انتظارش بودم

بخند بر شب !
         بر روز ، بر ماه ! 

بخند بر پیچاپیچ خیابان های جزیره
                        بر این پسر بچه کمرو
                                     که دوستت دارد

اما آن گاه که چشم می گشایم و می بندم
آن گاه که پاهایم می روند و باز می گردند

نان را
    هوا را
         روشنی را
                    بهار را
                    از من بگیر
                    اما خنده ات را هرگز !!


پابلونرودا

شرمنده...

شرمنده تمام پاکی پشت چهر ه ی سوخته و لباس خاکی و روغنی توام

فدای قطره قطره اشکهایت

فراموش نکن

یک روز تمام کوتاهی هایم را جبران خواهم کرد

تا آن روز قسم ات میدهم

برای بی تفاوتی هایم

آهی ازته دل نکش....


عزیزانم تواین روزای عزیزبچه های یتیموفراموش نکنیم...

طرح اکرام ایتام این چندروزه فرصت خوبیه واسه زیرپروبال گرفتن این پرنده های کوچولو...

کافل الیتیم اثیرعندالله

ه

گفتگوی کودک وخدا...

الو ... الو... سلام 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟ 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ 

پس چرا کسی جواب نمیده؟ 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟ 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده. 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ... 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟ 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته

باشه؟ 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا

 اگه نگی خدا 

باهام حرف بزنه گریه میکنما... 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛ 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم

میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...

چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟

آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .

اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟ 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟

نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟

مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .

مگه ما باهم دوست نیستیم؟

پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟

خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟

مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:

آدم ،محبوب ترین مخلوق من..

چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...

کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت. 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ... 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی... 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخند برلب داشت برای همیشه به خواب فرو رفت.

 

میتوانی بروی...

می توانی بروی قصه و رویا بشوی


راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی

ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی

من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی

آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛

چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی

من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم

من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی

دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط

باید از این طرف شیشه تماشا بشوی

گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد

تو خودت خواسته بودی که معما بشوی

در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است

می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی

می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند

در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی

بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد

فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی