آدم برفی...
من آدم برفی توام
هر سال در فصل زمستان خیالتآنجا که در سوز سرمای تنهایی
به خودت می پیچی
مرا از تابوت یخ
بیرون میکشی
چون روز جزا
باز می آفرینی
وبا اولین تابش اشعه آفتاب
ذوب شده،
به خاک زمین می نوشانیم.
من آدم برفی توام
هر سال در فصل زمستان خیالت
کاش یک واژه صمیمی ونفیس بودم وتوهرروزمرابرلب می آوردی...
کاش یک قطره ازباران بهاربودم ودرخون ارزشمندتوپنهان میشدم...
کاش کتابی بودم که به گاه فراغت مرامیخواندی
ودرسطرهای سیاهم راه میرفتی...
کاش خوشه انگوری بودم رهاشده دربادومستی راازتومی آموختم...
ساده نیست باجاده هاودرختان ازکنارتوردشدن وحروف الفبارا
درزنبیل های کهنه جاگذاشتن...
ساده نیست بهشت رادریک تکه سیب دیدن وفرشته هاراصداکردن
وجوابی نشنیدن...
همیشه یکی بایدسایه هارابرداردومیان فصل هابدود...
آن قدربدودکه به زمستان برسدآن قدربدودکه زمین تمام شود.
آینه رادرآغوش میگیرم ودنبال تنهایی های گمشده ام میگردم...
برای دیدن توهزارسال زیرباران می ایستم...
بی آنکه پلک بزنم...بی آنکه چترگریانم رالحظه ای ببندم...
کهکشان راکنارمیزنم تاابروهایت راببینم...
دلتنگ کدام دیروزی؟؟؟
بیاستاره هاوآسمان هارابشماریم ومقابل خانه های
بی پلاک بایستیموبرای به دنیاآمدن آرزوهایمان دعاکنیم.
نمیدانم دستهایم درکجای این وطن برهنه به خواب رفته اند...
حرفی بزن تاپیراهن خسته ام بوی دریابگیرد...
حرفی بزن تاجای خالی ات پرازشقایق شود...
نمیدانم چه وقت ازپایین نردبان برایت دست تکان داده ام
که این قدردورشده ای...
نمیدانم چطورابرهای سرراه رابشویم وکناربگذارم...
هنوزعطرتوبه زمین میرسد...
اماانگارتوابرشده ای ونامت پشت خورشیدبه خواب رفته است.
اگرصدایم کنی بیدارمیشوم وآینه هزارتکه میشود...
محمدرضامهدی زاده
یه چیزی میگن که مجبور میشی بعدش بپرسی به سلامتی حالا دختره یا پسر ؟
گاهی کم می آوری
دست هایی را که مردانگی شان امنیت می آورد
و شانه هایی را که استحکام آغوششان لمس آرامش را به همراه دارد.
دست خودت نیست زن که باشی گاهی دوست داری تکیه بدهی...پناه ببری...ضعیف باشی...
دست خودت نیست زن که باشی گه گاه حریصانه بو میکنی دستهایت را
شاید عطر تلخ و گس مردانه اش لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد.
زن که باشی گاهی میزنی زیر گریه
که دلش بلرزد و صدایت کند:بانو....
دست خودت نیست
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی
و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش
به این امید که
او
خوشبخت باشد.
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی.
میتوانی زیر لب ترانه بخوانی و آشپزی کنی...
میتوانی جلوی آینه موهایت را شانه کنی و حس کنی نگاهش را
میتوانی ساعتها به امید گره خوردن شال دور گردنش..ببافی و در هر رج بوسه بکاری برای روزهای مبادا که کنارش نیستی...
زن که باشی باید صبور باشی مدارا کنی و با همه ی بغض ات لبخند بزنی
زن که باشی...
هزار بار هم که بگوید:دوستت دارد!!!
بازهم خواهی پرسی:دوستم داری؟؟؟
و ته دلت همیشه خواهد لرزید.......
زن که باشی هرچقدرهم که زیبا باشی نگران زیباترهایی میشوی که شاید عاشقش شوند.....
زن که باشی هروقت که صدایت میکند:خوشکلکم!!!
خدا را شکر میکنی که درچشمان او زیبایی
دست خودت نیست
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی...
اي شب به
پاس صحبت
ديرين خداي
را
با او بگو حکايت شب زنده
داريم
با او بگو چه مي کشم از درد اشتياق
شايد وفا کند
بشتابد به
ياريم
اي دل چنان بنال که آن ماه نازنين
آگه شود ز رنج من
و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمي رود
هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک
من
اي شعر من بگو که جدايي چه مي کند
کاري بکن که در دل سنگش اثر
کني
اي چنگ غم که از تو بجز ناله برنخاست!
راهي بزن
که ناله ازاين بيشتر کني
اي آسمان به سوز
دل من گواه باش
کزدست غم به کوه و بيابان
گريختم
داري خبر که شب همه شب دور
از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ريختم؟
اي روشنان عالم بالا
ستاره ها
رحمي به حال عاشق خونين جگر
کنيد
با جان من ز من بستانيد بي درنگ
يا پا فرا نهيد
و خدا را
خبر کنيد!
آري مگر خدا به دل اندازدش که
من
زين آه و ناله راه به جايي
نمي برم
جز ناله هاي تلخ نريزد ز ساز من
از حال دل اگر سخني بر لب
آورم
آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من همه چشمان مست
اوست
تنها نه عشق و زندگي و آرزوي من
او هستي من است که آينده دست
اوست
عمري مرا به مهر
و وفا آزموده است
داند که من آن نيم که کنم رو به هر دري
او نيز مايل است به عهدي وفا
کند
اما-اگر خدا بدهد-عمر ديگري!
شرمنده تمام پاکی پشت چهر ه ی سوخته و لباس خاکی و روغنی توام
فدای قطره قطره اشکهایت
فراموش نکن
یک روز تمام کوتاهی هایم را جبران خواهم کرد
تا آن روز قسم ات میدهم
برای بی تفاوتی هایم
آهی ازته دل نکش....
عزیزانم تواین روزای عزیزبچه های یتیموفراموش نکنیم...
طرح اکرام ایتام این چندروزه فرصت خوبیه واسه زیرپروبال گرفتن این پرنده های کوچولو...
کافل الیتیم اثیرعندالله
ه
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی