عاشق رافقط فاصله تهدیدمیکند...


دوست دارم مثل یک کویرنشین

اسبی داشته باشم!

و عاشق یک ستاره باشم

شب که شد..

تو در آسمان می درخشی

من مثل دیوانه ها

می تازم

تا جایی که تکلیف شب را با ستاره اش روشن کنم...

بگذار فرزندان ما بگویند

کویرنشین غریب عاشق می شود

عجیب می میرد

می بینی؟

حتی نرسیدن به تو هم..داستان پر از رویای خودش را دارد!

یادت باشد

عاشق را نه شب تهدید می کند..نه مرگ

فقط فاصله...


...

گاهي هم

درست آن است

که همه کاشته هايت را...

از ريشه بکني...

باغچه را بيل بزني...

آفتاب بدهي...

هواي تازه...

و از نو ...


خودت خواستی ...

خودت خواستی که من مجبور باشم

برم جایی که از تو دور باشم

تو پای منو از قلبت بریدی

خودت خواستی که من این جور باشم

خودت خواستی که احساسم بشه سرد

خودت خواستی، نمیشه کاری هم کرد

برام بودن تو بازی نبود و

به این بازی دلم راضی نبود و

از اول آخرش رو میدونستم

تو تونستی ولی من نتونستم

برات بودن من کافی نبود و

حقیقت این که می بافی نبود و

دارم دق می کنم از درد دوری

می خوام مثل تو شم اما چه جوری؟


یااباعبدالله...



سنجاقکی مهربان با بالهای سبزش بر شانه‌ام می‌نشیند و می‌گوید: «بهار آمده است.»

ابرها همة گلدانهایم را در آغوش می‌گیرند و بر سر شمعدانیها و بنفشه‌ها باران می‌پاشند.

به یاد تو می‌افتم؛ تو که هزار بهار را در یک نیمروز سرودی و دری دیگر به سوی خدا گشودی.

 تو قشنگ‌تری یا بهار؟ جواب این سؤال را از فرشته‌ها می‌خواهم.

نزدیک‌ترین فرشته به زمین، نگاهم می‌کند و تو را نشانم می‌دهد 

و هفتاد و دو شقایق سربلند را که تمام دنیا و کائنات را خوشبو کرده‌اند.

تو از بیدار شدن یک شکوفه و از عطر پرتقالها و سیبها قشنگ‌تری. 

تو گرامی‌تر از صدای عاشقانی و اگر حرف بزنی همة ‌اشیا عشق را خواهند چشید.

ای بهترین عاشقی که خدا آفریده! ای سپیدترین شعری که دربارة صبح سروده شده!

 ای سرخ‌ترین معنای فلق! آن جماعتی که با شمشیرهای خواب‌آلود با تو پیکار کردند،

 روسیاهی خود را آشکار کردند.

ای لب‌‌تشنه‌تر از کویر! کاش می‌توانستم همة رودها و دریاها را در کاسه‌ای بریزم و

 به تو تقدیم کنم. هنوز هیچ‌کس نتوانسته است مثل تو عشق را معنا کند. 

عشق در آن ظهر تشنة تاریک، کودک شش‌ماهه‌ای بود که تو بر دست گرفتی. 

عشق، جوان برومند هجده‌ساله‌ای بود که ناگهان صدها گل سرخ از بدنش رویید. 

عشق، دستهای پُرتوان و مهربان برادر رشیدت بود که خونین و عطشان 

در ساحل فرات افتاد. عشق خیمه‌هایی سبز بود که سوخت. 

عشق... عشق... عشق... 

تا تو هستی، من از عشق چه می‌توانم بگویم؟

دوباره بهار را نگاه می‌کنم، گلهای او قشنگ‌تر از شقایقهای تو نیستند؛ 

این را پرستوهایی که از سفر آمده‌اند، به من می‌گویند.


محمدرضامهدی زاده


تقصیرمن بود...

تقصیر من بود که سراغ سایه را از خورشید میگرفتم


                      و سراغ تو را از وسعت دور دریاها...


سراغ قدمهایت را از راههایی میگرفتم که هرگز تو را


  به خواب عبور هم ندیده بودند


تقصیر من بود که نامت را با عطر ستاره ها بر بالش شب مینوشتم


تا آسمان خوابهایم بوی تو را داشته باشد


تقصیر من بود که برای آمدنت فال میگرفتم


نباید گره خیال و خاطره را از حقیقت روزمرگی باز میکردم


که رویای آفتابی تو برای یک عمر عاشق ماندنم کافی بود


دیگر کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از


رویاهای زلال تو...


                       خوابهای شیرین شبانه ام را فروخته ام!!


کجایی تا ببینی در حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم


تا حضور تلخ ثانیه ها تکثیر نشوند.


چشمهایم را دلداری میدادم میگفتم باران که دلیل نمیخواهد..


امروز یا فردا چه فرق میکند؟؟


اگر قرار به باریدن باشد بیا به رسم دلهای شکسته..


                                     برایم از دریا و باران بگو..