پرنده
یه روزپرنده ای بودچشم وچراغ خونه
کاری میکردباآدم میخواست پیشش بمونه
عین همه پریدن براش یه آرزوبود
روموج بال وپرهاش اشکاش میشدروونه
شب که نگاه میکردی توی چشاش میدیدی
تموم بیقراریت مال چشای اونه
دلش هوایی میشدمیخوندیه جوردیگه
اونوقت برای رفتن بهونه روبهونه
یه شب که ماه دراومدباچشمای ستاره
دیدم قفس خالیه رفته ازآشیونه
نمیشه بیخیالش روزوشب روسرکرد
تابستون بهارم بی یاداون خزونه
همینه سرنوشت کسی که بی پرندست
بایدبره دنبالش حتی شده شبونه
امیدوارم پرنده خوشبختی شما دوستان هیچ وقت
ازپیشتون پرنزنه
+ نوشته شده در یکشنبه سیزدهم اسفند ۱۳۹۱ ساعت 15:8 توسط سارا
|