انتظار...
نزدیک صبح بود:خدابرزمین چکید
وفصل رویش انسان فرارسید
دروازه های روزبه تدریج واشدند
وقطره قطره روی زمین زندگی چکید
هرقطره بنده ای شدوبه گوشه ای خزید
هرکس به گونه ای به وجودآمدازخودش
رنگ یکی سیاه ورنگ یکی سفید
من ایستاده بودم وچشمان خیس شهر
هرلحظه انتظارتوراداشت میکشید
که تونیامدی ومرابازشب گرفت
که تونیامدی ومرامرگ می وزید
من آرزوشدم که بیایدکسی که نیست
اماچقدرگمشده من نمیرسید
باران گرفت...واتوبان خیس مرگ شد
باران گرفت وبغض زمین راکسی ندید
دلگیرم ازوجودخودم تاتونیستی!!!
دلگیرم ازکسی که مرابی توآفرید!!!
+ نوشته شده در چهارشنبه پنجم تیر ۱۳۹۲ ساعت 13:6 توسط سارا
|