حالا که آمده‎ای 

سلام 

حالا که نمی‎روی

خداحافظ

ای همه شب‎هایی که با هم 

گریه کردیم 



حالا که آمده ای

گریه نمی کنم

این باران

از آسمان دیگر است...



حالا که آمده‎ای

چه لباس‎های مهربانی پوشیده‎اند

همه‎ی این کلماتی که از تو می‎گویند

 

حالا که آمده ای

دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد

امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند

با این همه بیداری!

  

حالا که آمده ای

پیشاپیش همه باران ها به دیدارت می آیم

خودت به من آموخته ای

برای دیدن دریا

دلی و

دیگر هیچ

 

 

حالا که آمده ای

چترت را ببند

در ایوان این خانه

جز مهربانی نمی بارد

 

حالا که آمده ای

من هم همین را می گویم

میان من و تو فاصله ای نیست

میان من و تو تنها پرنده ای ست

               که دو آشیانه دارد



 حالا که آمده‎ای

همین یک کلمه کافی است

  "آمده‎ای"

 

محمد رضا عبدالملکیان