حالا که آمدهای ...

حالا که آمدهای
سلام
حالا که نمیروی
خداحافظ
ای همه شبهایی که با هم
گریه کردیم
حالا که آمده ای
گریه نمی کنم
این باران
از آسمان دیگر است...
حالا که آمدهای
چه لباسهای مهربانی پوشیدهاند
همهی این کلماتی که از تو میگویند
حالا که آمده ای
دلم برای این ماه و این ستاره می سوزد
امشب چگونه سر بر بالش خواب می گذارند
با این همه بیداری!
حالا که آمده ای
پیشاپیش همه باران ها به دیدارت می آیم
خودت به من آموخته ای
برای دیدن دریا
دلی و
دیگر هیچ
حالا که آمده ای
چترت را ببند
در ایوان این خانه
جز مهربانی نمی بارد
حالا که آمده ای
من هم همین را می گویم
میان من و تو فاصله ای نیست
میان من و تو تنها پرنده ای ست
که دو آشیانه دارد
حالا که آمدهای
همین یک کلمه کافی است
"آمدهای"
محمد رضا عبدالملکیان
+ نوشته شده در شنبه پانزدهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 14:11 توسط سارا
|