اي شب به پاس صحبت ديرين خداي را
با او بگو حکايت شب زنده داريم
با او بگو چه مي کشم از درد اشتياق
شايد وفا کند بشتابد به ياريم

اي دل چنان بنال که آن ماه نازنين
آگه شود ز رنج من و عشق پاک من
با او بگو که مهر تو از دل نمي رود
هرچند بسته مرگ کمر بر هلاک من

اي شعر من بگو که جدايي چه مي کند
کاري بکن که در دل سنگش اثر کني
اي چنگ غم که از تو بجز ناله برنخاست!
راهي بزن که ناله ازاين بيشتر کني

اي آسمان به سوز دل من گواه باش
کزدست غم به کوه و بيابان گريختم
داري خبر که شب همه شب دور از آن نگاه
مانند شمع سوختم و اشک ريختم؟

اي روشنان عالم بالا ستاره ها
رحمي به حال عاشق خونين جگر کنيد
با جان من ز من بستانيد بي درنگ
يا پا فرا نهيد و خدا را خبر کنيد!

آري مگر خدا به دل اندازدش که من
زين آه و ناله راه به جايي نمي برم
جز ناله هاي تلخ نريزد ز ساز من
از حال دل اگر سخني بر لب آورم

آخر اگر پرستش او شد گناه من
عذر گناه من همه چشمان مست اوست
تنها نه عشق و زندگي و آرزوي من
او هستي من است که آينده دست اوست

عمري مرا به مهر و وفا آزموده است
داند که من آن نيم که کنم رو به هر دري
او نيز مايل است به عهدي وفا کند
اما-اگر خدا بدهد-عمر ديگري!