وقتی عطر تو از من دریغ می شود
وقتی عطر تو از من دریغ می شود ، احساس می کنم یک نفر
شب را به سوی من هل می دهد .
احساس می کنم بر لبه خاطرات کهنه ام ایستاده ام و می خواهم
با سنگی بزرگ همه آیینه ها را بشکنم و همه پنجره ها را ببندم .
وقتی روز بدون تو می آید و لنگ لنگان از خیابان فرسوده هستی می گذرد ...
دلم می خواهد سر به تن هیچ درختی نباشد و هیچ کبوتری
بر لبه ایوان خانه ما ننشیند .
دلم می خواهد زمین آنقدر کوچک شود که در زنبیل من جا بگیرددلم می خواهد زمان متوقف شود و عقربه ها خرد شوند و
من در سر بالایی ساکت آرزوها بایستم و با حسرت آه بکشم .
من از همه روزهای خوبی که نجیبانه آمده اند و بی هیاهو رفته اند ،
روز با تو بودن را دوست دارم .
روزی که از آفتاب روشن تر است و هیچ سایه ای مجال ماندن
نمی یابد و هیچ کس جرات نمی کند بد ستاره ها را بگوید .
روزی که پر از عطر توست و شاخه هیچ درختی بدون سیب نیستو همه گلها گل سرخ اند.
کاش دوباره تو را در روزی که زیباتر از همه روزهای زندگی من است ، ببینم .
روزی که پر از لبخند توست و همه مردم به خورشید تکیه داده اند
و دختران شادمانه گیسوان خود را در آیینه می بافند و
هیچ آبی آلوده نیست و همه اسب ها جوان اند .
روزی که ابرها نام تو را نپوشانده اند و نگاهها لبریز معصومیت اند
و حتی یک نفر از کشدار بودن شب ها نمی ترسد و همه می توانند
لیوانهایشان را از چشمه ای نزدیک پر کنند.
روزی که همه نام کوچک یکدیگر را بلدند
آن روز روز بزرگ توست .
محمدرضامهدی زاده
+ نوشته شده در شنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:49 توسط سارا
|