وقتی عطر تو از من دریغ می شود ، احساس می کنم یک نفر 

شب را به سوی من هل می دهد .


احساس می کنم بر لبه خاطرات کهنه ام ایستاده ام و می خواهم 

با سنگی بزرگ همه آیینه ها را بشکنم و همه پنجره ها را ببندم .


وقتی روز بدون تو می آید و لنگ لنگان از خیابان فرسوده هستی می گذرد ...

دلم می خواهد سر به تن هیچ درختی نباشد و هیچ کبوتری 

بر لبه ایوان خانه ما ننشیند .

دلم می خواهد زمین آنقدر کوچک شود که در زنبیل من جا بگیرد 

دلم می خواهد زمان متوقف شود و عقربه ها خرد شوند و 

من در سر بالایی ساکت آرزوها بایستم و با حسرت آه بکشم .


من از همه روزهای خوبی که نجیبانه آمده اند و بی هیاهو رفته اند ، 

روز با تو بودن را دوست دارم .


روزی که از آفتاب روشن تر است و هیچ سایه ای مجال ماندن 

نمی یابد و هیچ کس جرات نمی کند بد ستاره ها را بگوید .

روزی که پر از عطر توست و شاخه هیچ درختی بدون سیب نیست

 و همه گلها گل سرخ اند.


کاش دوباره تو را در روزی که زیباتر از همه روزهای زندگی من است ، ببینم .

روزی که پر از لبخند توست و همه مردم به خورشید تکیه داده اند

 و دختران شادمانه گیسوان خود را در آیینه می بافند و

 هیچ آبی آلوده نیست و همه اسب ها جوان اند .


روزی که ابرها نام تو را نپوشانده اند و نگاهها لبریز معصومیت اند 

و حتی یک نفر از کشدار بودن شب ها نمی ترسد و همه می توانند 

لیوانهایشان را از چشمه ای نزدیک پر کنند.


روزی که همه نام کوچک یکدیگر را بلدند

آن روز روز بزرگ توست .


محمدرضامهدی زاده