من همان دخترک عاشق پیشه ام...
من مانده ام باز در میان بهت و ناباوری ...
من پی عطر تو هوایی شده ام ...
من پی نشانی تو بارها از خودم به تو سفر کرده ام ...
در کوچه پس کوچه های وجودت خبری از خانه ی مهر نبود ...
من از تکه های خودم ربودم تا تو را بسازم ...
من از قلب خودم گذشتم تا تو همیشه بتپی ...
دستانم را ببین !
بارها به سوی آسمان گرفته ام و برایت طلب زندگی کرده ام ...
تنهاییم را بغل گرفته ام و نگاهم را به آسمان زده ام ....
من آدم ماندم ...
آدم ماندن دل رفتن ندارد ...
زود خو می گیرد به طنین صدایی ...
به مهربانی و برق نگاهی ...
من آدم ماندم ...
مانده ام و رفتن های بی رحمانه را بارها به نظاره نشسته ام ...
من همان دخترک عاشق پیشه ی با حریر آبیم ...
همانکه حریر آبی جامه اش دلت را آب کرد ...
همانکه صدای کودکانه اش دلت را نرم کرد ...
همانکه بارها شنیدیش و نفهمیدی از عمق صدایش غم می بارد ...
نگاهم را به آسمان زده ام تا دریایش کند ...
نگاهم را به آسمان زده ام شاید بغض نگاهم را بفهمد و ببارد ...
من همیشه بازنده بوده ام تا تو پیروز میدان باشی ...
تا شوق نگاهت را موقع پیروزیت قاب بگیرم و در فلبم بگذارم ...
من همیشه چشمانم را بسته ام تا تو را آنگونه تصور کنم که شایسته توست نه آنگونه که هستی ...
من آدم ماندم ...
مانده ام و از درد دل بند زده ام آواز می خوانم ...
آوازی برای دل های مرده
برای بغض های یخی
برای دستان سرد
برای روزگار ناامیدی
برای آدم های شکسته
من آدم ماندم ...
مانده ام تا دست بگیرم ...
مانده ام برای آفریدن شوق
برای قلب بی قرار تو
من مانده ام که قرار باشم
امنیت باشم و آرامش
تو به دل بی قرار من وعده ی آمدن داده بودی یادت هست ؟
من دزدانه تو رو در رویاهام دید می زنم ...
آن گاه که می آیی چشمانم را پر میکنی از عطر حضور
من تو رو بارها زیر باران دیده ام ...
تو شبیه آدم های خسته ی زیر باران مانده ای ...
پر از بوی باران و دلتنگی ...
آدمیکه برای رهایی از خاطراتش خودش را به فراموشی زده ...
چشمانم را ببین ! عمق وجودم را ببین !
عجیب غریب نواز است ...
من صدای قدم هایت را بارها شنیده ام ...
آنگاه که دلتنگ گوشه ای نشسته ام و با بغض هایم می جنگم ...
می بینی ؟
من پر از رویای زندگیم ...
پر از حس بچگی ...
پر از شوق حضورت ...
می خواهی دلم را بشکنی ...
بیا ... باز هم بند می زنم و آواز می خوانم ...
خیلی وقت است زیر باران نگاهم خیس شده ام ...
دنیایم را با باران چشمهایم شسته ام ...
تا خودت را از درون نگاه من بیابی و بیاد بیاوری ...
به عمق من سفر کن برایت خانه ای ساخته ام ...
با تار و پود جانم ...
در من خالی جا بگیر تا تنهاییم را پر کنی ...
تو هم با من بخوان ...
بخوان تا از یاد ببرم دردهایم را ....
+ نوشته شده در شنبه نهم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 14:53 توسط سارا
|