گفتـــــی دوستت دارم و رفتی .

من حیرت کردم ؛

از دور سایه هایی غریب می آمد از جنــــس دلتنگی

و اندوه و غربت و تنهایی و شاید " عشق " .


با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت .

گفتم عشق را نمـــــی خواهم .

ترسیدم و گــــــریختم .

رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم !

و این ها ...

پیش از قصه ی لبخند تو بود !

جـــــای خلوتی بود ؛

وسط نیستی !

گفتی : " هستم " !

نگریستم ، اما چیزی نبود .

گفتم : " نیستی " .

باز گفتی : " هستم " .

بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستـــــــی !

این جا جز من کسی نیست .
...
بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت .

من داغ شدم ...

گُر گرفتم تا گیج شدم .

بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم و گفتم :

" هستی ! تو هستی ! این من هستم که نیستم . "

گفتی : " غلطی " .

و این هنوز ...

پیش از قصه ی دست های تو بود .


" مصطفی مستور "