هستی ونیستی...
گفتـــــی دوستت دارم و رفتی .
من حیرت کردم ؛
از دور سایه هایی غریب می آمد از جنــــس دلتنگی
و اندوه و غربت و تنهایی و شاید " عشق " .
با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت .
گفتم عشق را نمـــــی خواهم .
ترسیدم و گــــــریختم .
رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم !
و این ها ...
پیش از قصه ی لبخند تو بود !
جـــــای خلوتی بود ؛
وسط نیستی !
گفتی : " هستم " !
نگریستم ، اما چیزی نبود .
گفتم : " نیستی " .
باز گفتی : " هستم " .
بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه ، نیستـــــــی !
این جا جز من کسی نیست .
...
بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت .
من داغ شدم ...
گُر گرفتم تا گیج شدم .
بعد لبخند زدی و من تسلیم شدم و گفتم :
" هستی ! تو هستی ! این من هستم که نیستم . "
گفتی : " غلطی " .
و این هنوز ...
پیش از قصه ی دست های تو بود .
" مصطفی مستور "
+ نوشته شده در چهارشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۲ ساعت 13:44 توسط سارا
|