وقت رفتنت ، نگفتی چند شب دیگر - بی ماه و بی ستاره - 


بخوابم و بیدار شوم ، می آیی؟!


بغض حادثه ترکید و ... میوه ی فاصله رسید! 

فقط گفتی: " می آیم!"

قبول! اما...

تا آن نمی دانم کجای ِ تقویم ، به تردید ِ نیامدنت بگو... 

دست از سر خــواب هایم بـــردارد!

تو نیستی! نمی بینی! نمی دانی!

هرشب... 

این کابوس سیاه ، موهایم را گره می زند به درشکه ی حسرت ،

و می چرخانـَدم... می کشانـَدم... 

توی شهری که بی تو ، بوی مرگ می دهد و تنهایی!

و باز می رسم به همان دریـای تشنـه ی دلــشــوره ، 

و ماهیانی که گریه کنان می گویند :

" تو را به خدای آب ها! بگو ، تا آمدن او چند اقیانوس دیگر بگرییم... " 

و خورشید ِ روزهای بی تو ، اتفاق روشنی نیست!

و خورشید ِ روزهای بی تو ،...

هیچ چیز نیست ، جز زن سیاه پوش و آبله رویی که هر صبح...

در گوشم جیغ می زند:

" بیــــــدار شو! "

و بعد این منم... که با دست و دلی لرزان،

روی دیوار این زندان ، یک روز دیگر را خط می زنم!

امروز هم بی تو ! فردا شاید...