امروز هم بی تو !!!

وقت رفتنت ، نگفتی چند شب دیگر - بی ماه و بی ستاره -
بخوابم و بیدار شوم ، می آیی؟!
بغض حادثه ترکید و ... میوه ی فاصله رسید!
فقط گفتی: " می آیم!"
قبول! اما...
تا آن نمی دانم کجای ِ تقویم ، به تردید ِ نیامدنت بگو...
دست از سر خــواب هایم بـــردارد!
تو نیستی! نمی بینی! نمی دانی!
هرشب...
این کابوس سیاه ، موهایم را گره می زند به درشکه ی حسرت ،
و می چرخانـَدم... می کشانـَدم...
توی شهری که بی تو ، بوی مرگ می دهد و تنهایی!
و باز می رسم به همان دریـای تشنـه ی دلــشــوره ،
و ماهیانی که گریه کنان می گویند :
" تو را به خدای آب ها! بگو ، تا آمدن او چند اقیانوس دیگر بگرییم... "
و خورشید ِ روزهای بی تو ، اتفاق روشنی نیست!
و خورشید ِ روزهای بی تو ،...
هیچ چیز نیست ، جز زن سیاه پوش و آبله رویی که هر صبح...
در گوشم جیغ می زند:
" بیــــــدار شو! "
و بعد این منم... که با دست و دلی لرزان،
روی دیوار این زندان ، یک روز دیگر را خط می زنم!
امروز هم بی تو ! فردا شاید...
+ نوشته شده در چهارشنبه هفدهم مهر ۱۳۹۲ ساعت 12:50 توسط سارا
|