باران كه مي آيد

تا بجنبي

آب پاكي ميريزد روي تقديرت

سربرميگرداني ميبيني

عشق دارد

از آن دورها

سلانه سلانه

با همه بار و بنديلش

مي آيد تا سرك بكشد لا به لاي زندگيت

چشم به هم بزني

هوايي ات ميكند

انگار نه انگار

خواستي از روزگار محوش كني

تبعيداش كردي ناكجا آباد

اما

درست اولين قطره كه ببارد

برميگردد

عين بختك خودش را

مي اندازد روي روزهايت

دل هم سنگ رو يخت ميكند

دوباره عاشق ميشوي

زير باران

ميرقصي

ميرقصي

ميرقصي
...
باران كه مي آيد

دل ديگر سر به راه نيست ...


گ. ا.
گیلداایازی