عشق محال
:دستمال کاغذی به اشک
گفت
قطره قطرهات طلاست
یک کم از طلای خود حراج
میکنی؟
عاشقم
با من ازدواج میکنی؟
:اشک گفت
!ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی
تو چقدر سادهای
!خوش خیال کاغذی
توی ازدواج ما
تو مچاله میشوی
چرک میشوی و تکهای زباله
میشوی
پس برو و بیخیال باش
عاشقی کجاست ؟
تو فقط
!دستمال باش
دستمال کاغذی، دلش شکست
گوشهای کنار جعبهاش
نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه
کرد
در تن سفید و نازکش دوید
خونِ
درد
آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد
مثل تکهای زباله شد
او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد
رفت اگرچه توی سطل آشغال
پاک بود و عاشق و زلال
اوبا تمام دستمالهای کاغذی
فرق داشت
چون که در میان قلب خود
.دانههای اشک کاشت
+ نوشته شده در شنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۲ ساعت 8:31 توسط سارا
|