من زاده زمستانم...
من زاده زمستانم
صدای سکوت نمناک رود خانه
تن یخ بسته سکوت را ملامت می کرد
و صدای برف های نا باریده
قصه زمستان را،غریب حکایت می کرد
درختان به یاد بوسه شهوت زده ی
برف ،عریان به انتظار بودند
و زمین ترانه یلدا از سر گذرانده
به انتظار تازگی زمستان می ماند
دی نماز گمشده برف می خواند
و در امپراطوری زمستان
انتظار جریان دارد
و شاهزادگان سپید زمستان
به سوی انتظار فرود می آیند
و من زاده زمستانم
زاده فرمان روای فصل ها
زاده سپیدی شاهزادگان زمستانم
زاده حکایت غریب قصه زمستانم
صدای شیون ذوب برف های باریده
از وداعی هلاکت بار حکایت می کند
سربازن سپند مغرور
به بدرقه امپراطور فصل ها می رود
آه که چه وداعی چه وداعی
من زاده زمستانم،،،،
بهار در چشمانم،تابستان درقلبم،و پائیز در رنگ رخساره ام،
هر چند زمستانیم ولی امپراطور احساسم،
زنی زمستانی با نغمه های بهاری پر از پرواز شادی کوچ سبز در راه باریک آخرین برفهای مانده،
قلبی به گرمی تابستان با احساسی از برگهای درختان پائیزی،زمستانیم ولی قلبم یخی نیست خدا در نهادم
گرمی،مهر،صبر،عشق،محبت،و صداقت نهاده منجمد نیستم صبرم به آخرین برگهای مانده در زمستان میماند
و در گذر زندگی با فصلها سبز گرم و زرد میشوم،من لحظه به لحظه دی را میفهم بشارت جوش و خروش
هیاهو زندگی نفس کشیدن زمین،دی ماه پالایش است تکاندن روح و جوشش عشق،،من زنی زمستانیم...

+ نوشته شده در شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ ساعت 14:55 توسط سارا
|