فرصت کم است...
هیچ وقت نخواسته ام آنگونه که دوستت می دارم، دوستم داشته باشی.
می دانی یکی از آرزوهایم که هیچگاه جامه اجابت نمی پوشد این است که
یک دل سیر بدون نگاه های سرزنش گر تو دوستت بدارم.
دوستت بدارم بدون ترس از مؤاخذه چشمانت.
دوست داشتم کمی تنها می شدم
تا در تنهایی ام به اندازه همه این با هم بودن ها دلم برایت تنگ شود.
دلم می خواهد خودم بشوم، همان خود عاشق تو .. همان خودی که
بی پروا دستهایت را بگیرد و در هر ثانیه فخر تو را به دنیا بفروشد.
سالهاست که انگشتانم روزه دار آن دستها است،
کاش می گفتی سفره افطار را کجا پنهان کرده ای.
می شنوی؟ اذان نیاز می گویند.
ببین، ادامه مسیر، پشت شیب امروز گم شده است.
فرصتمان کم است. شاید به اندازه دو بار گفتن دوستت دارم...
" مجید شاه ولی "
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۲ ساعت 14:16 توسط سارا
|