من عاشق این شده ام که وقتی چشمانت می رود تا دور ، 

بنشینم و به دور خیره شوم تا سهم نگاهت عذاب من شود.

من عاشق این شده ام که وقتی بیداری ات را صبح اندازه می گیرد ، 

خورشید عکسش افتاده باشد در آیینه اتاق و من تو را ببینم ،

 تورا از زخم پنجره که داری خورشید را از پنجره اتاقت دور می کنی .

من عاشق این شده ام که دوستت داشته باشم و با هر صفحه سرنوشت

 برای شوخی هم که شده قایقی بسازم ، 

کاغذی که مرا ببرد تا تو و سرنوشت را برساند به سرنوشت لبخندهایت .

من عاشق این شده ام که عاشقت باشم ، اگر عیبی ندارد.

سیدعلی ضیاء