کاش میدانستی...
اگر دیوار دهلیزهایش را ببینی که با نام تو تزئین شده . اگر صدای تند و هیجان الودش را بشنوی
ان وقت شاید کمی او را درک کنی
تو چه میدانی که این چشم که از میان تیرهای مژگان و سکان ایروان رد پای
تو را دنبال می کندچقدر مشتاق توست .
اگر خود را در اینه اش تماشا کنی و رود های گرمی را که دمادم از ان جاری می شوند
ببینی ان وقت شاید کمی فقط کمی به او حق بدهی
تو نمی دانی که روزگار چقدر کوتاه است و اغمای خوشبختی دیری نمی پاید و
همیشه نمی توان شانه به شانه دوست در باران قدم برداشت
و پرنده هایی را که روی شاخه های درختان نشسته اند تا اخر شمرد .
همیشه نمیتوان دست دوست را گرفت و به تماشای قله هایی برد که
در دوقدمی خدا ایستاده اند .
تو نمی دانی که ممکن است ناگهان از میانه راه گردبادی عظیم همه را در هم بپیچد
و اثری از حرفهای قشنگ و نگاه های خاطره انگیز نماند .
نه تو این ها را نمی دانی که اگر میدانستی حتم داشتم
حتی یک لحظه هم مرا با غم هایم تنها نمی گذاشتی و دلت نمی امد که
تازه ترین شعرهایم را نخوانی.
کاش میدانستی که هر قطره باران اینه ایست که می توان عشق مرا با خودت در ان ببینی
ان وقت در روزهای بارانی هیچ گاه از قاب پنجره کنار نمی رفتی...
محمدرضامهدی زاده