برای پسرکم ...

برای توازچه بگویم؟

برای توکه دنیارالطیف ترازابریشم ویاس میدانی وفکرمیکنی درون همه آدمهامثل 

حرف های خورشیدنورانی است...

برای توکه همه پلنگ هاراپروانه می بینی وظلمت شب راهمان قدردوست داری 

که سپیده صبح را...

پسرکم برای توازچه بگویم؟؟؟

برای توکه هرروزباچلچله هاالاکلنگ بازی میکنی وهرشب دست درگردن

 یک آرزوی زیبابه خواب میروی...

برای توکه صبح هاصورتت رادررودهای آسمان میشویی واززشتی مرداب بی خبری...

دلم نمیخواهدامشب که شمعهاراشاهدگرفته ام تابرای توبنویسم 

اخم رابرچهره ات بنشانم.

نه آن نگاه تازه وشیرین نبایدبه گره ابروان تبدیل شود...

پسرکم!تاوقت هست تامعنای سیاهی وفقروظلم رانیاموخته ای 

کهکشانهاراازآسمان بردارودرقلبت بگذارودستهایت راپرازشاپرک وانگورکن!

پسرکم!تابالرزش شانه های یک مردآشنانشدهای به شمشادهابرو

وازابرهای شمال برای خودت لباس بدوز!

پسرکم!

تااولین گناه به حسابت نوشته نشده است تازیتونهای حیاط کوچکمان

 زخمی نشده اندبخندوباهمههمکلاسهای سرسبزت آشتی باش!

برای توازچه بگویم؟

برای توکه درنقاشیهایت فرقی بین سنگهاوگُلهانیست ودنیارادرکلبه ای چوبی

 خلاصه کرده ای.برای توکه اشکهایت ازخانواده دریاست وخنده ات 

پسرعمویصبح است...برای توکه دلت هنوزازسرزنش خارهامجروح نشده است...

پسرکم!

تاکلمه هاباتودوست هستندازشکوفه هاییکه درگلویت نشسته اندبنویس!

تامدادرنگی هایت برای همیشه ازپیش توکوچ نکرده اندبرای همه دیوارها

پنجره ای بکش ودردستان همهدرختهاپرستویی بگذار!

پسرکم!

تاوقت هست تابوسه هایت معصوم وآبی اندتاآوازهایت پرازگلهای مریم است 

به دیدارعشق برو!


محمدرضامهدی زاده

لبخند هایت به پایان رسیده اند؟؟؟

میان مهربانی تو و دل خویش مردد مانده ام، همیشه همین گونه بوده است، همیشه چیزی بین دستها و خورشید ، پاها و جاده ها ، چشم ها و پنجره ها فاصله می اندازد.


هر شب خواب می بینم لبخند هایت به پایان رسیده اند ومن مثل یک پرنده ی سرما زده در قفسی کوچک گرفتار شده ام و صدایم را از یاد برده ام.


هر شب خواب می بینم دریا ها از زمین جدا شده اند ، ابر ها در کوچه ها راه می روند، میوه ها به درختان دشنام می دهند و پرنده ها با بالهایشان قهر می کنند.


دیشب خواب دیدم ، چشم هایت با من خداحافظی کردند و تو دفتر هایم را بر دروازه ی شهر آویزان کردی. آسمان روی پلک هایم نشست ومن در چاه ویل سقوط کردم . در این سفر تاریک در این سفر چند هزار ساله هیچ کس برایم آواز نخواهد خواند.


دیشب خواب دیدم تمام دیوار ها بین من و تو ایستاده اند و من در جست و جوی روزنه ای هراسان به این سو و آن سو می روم. علف تنبلی مرا به سرو ها نشان می دهد، آنها از من روی بر می گردانند و من چون ارّابه ای شکسته از نفس می افتم.


محمدرضامهدی زاده

کاش ابر کبودی بودم...

گاهی که از تو دور می افتم به تمام ابرهایی که بالای سرت راه می روند حسودیم می شود

 آن وقت آرزو می کنم کاش ابر کبودی بودم که مرا به خاطر باران دوست داشتی .

گاهی که دیدنت محال می شود، به ستاره ها چشم می دوزم که مرا به یاد برق نگاهت

 می اندازند و از ماه و خورشید می پرسم در چه روزی متولد شدند.

وقتی نیستی روحم رود سرگردانی است که احوال تو را از همه ی دریاها می پرسد

 موجهایی که حتی یک بار تو را دیده اند هرگز به سکوت و ساحل نمی اندیشند .

پیراهنم از من خوشبخت تر است چون اولین کسی است که نام تو را از صدای تپش قلبم

می شنود .چه کاروان ،چه قطار، چه پرنده های آهنین، هر چه مرا به سوی تو بیاورد و

 فاصله ها را کم کند دوست داشتنی است مهم نیست اگر حتی همه راه را در خواب باشم .

هرکه تورایک بارببیندشاعرمیشودمن از روز ازل شعر می گفتم و آن را برای فرشته ها

 می خواندم . راستی پروانه هایی که لای دفترچه های خاطرات خشک شده اند هم شاعرند. 

روز های دیدار همیشه بارانی است

مثل همیشه فراموش می کنیم چتری به همراه بیاوریم و همیشه حرف هایمان زیر باران

 تازه می شود . و در این اتاق، در این همه تاریکی چه صبح دلپذیری دارد 

چراغ را روشنمی کنم رویاهایم بیدار می شوند .

من حتم دارم وقتی که اولین گل سرخ را لبخند زنان در زمین کاشت خوب می دانست

 که یک روز انبوهی از آن تقدیم تو خواهد شد

محمدرضامهدی زاده


کاش میدانستی...

 تو چه میدانی که این دل که در پشت پیراهنی از گل سرخ پنهان است چقدر دلتنگ توست 

اگر دیوار دهلیزهایش را ببینی که با نام تو تزئین شده . اگر صدای تند و هیجان الودش را بشنوی

 ان وقت شاید کمی او را درک کنی

 تو چه میدانی که این چشم که از میان تیرهای مژگان و سکان ایروان رد پای

 تو را دنبال می کندچقدر مشتاق توست . 

اگر خود را در اینه اش تماشا کنی و رود های گرمی را که دمادم از ان جاری می شوند

 ببینی ان وقت شاید کمی فقط کمی به او حق بدهی

 تو نمی دانی که روزگار چقدر کوتاه است و اغمای خوشبختی دیری نمی پاید و 

همیشه نمی توان شانه به شانه دوست در باران قدم برداشت 

و پرنده هایی را که روی شاخه های درختان نشسته اند تا اخر شمرد .  

همیشه نمیتوان دست دوست را گرفت و به تماشای قله هایی برد که 

در دوقدمی خدا ایستاده اند . 

تو نمی دانی که ممکن است ناگهان از میانه راه گردبادی عظیم همه را در هم بپیچد

 و اثری از حرفهای قشنگ و نگاه های خاطره انگیز نماند . 

 نه تو این ها را نمی دانی که اگر میدانستی حتم داشتم 

حتی یک لحظه هم مرا با غم هایم تنها نمی گذاشتی و دلت نمی امد که

 تازه ترین شعرهایم را نخوانی. 

کاش میدانستی که هر قطره باران اینه ایست که می توان عشق مرا با خودت در ان ببینی 

ان وقت در روزهای بارانی هیچ گاه از قاب پنجره کنار نمی رفتی...     

محمدرضامهدی زاده

              

چرا؟؟؟

مي خواستم زندگي ام را در فاصله دريا و کشتزار بگذرد. مي خواستم قبل از آخرين ديدار، 

آنقدر سکوت کنم که آواز تو بر تمام تمبرهاي جهان نقش ببندد. 

مي خواستم روح گمشده ام را کنار تاکستانهاي زيبا پيدا کنم. مي خواستم...

دهانم از کلمات ريز و درشت پُر است. کلماتي که مي خواهند مشتاقانه به سوي تو بيايند.

 اگر هيچ گُلي ندارم که تقديمت کنم، از دانه هاي باران گردنبندي درخشان مي سازم

 و به گردنت مي اندازم. 

از روياهايم دستکشي مي بافم تا بادهاي سرد انگشتانت را نيازارند.

نمي خواستم مثل بوسه ها فراموش شوم. نمي خواستم مثل ابري تيره با شتاب از بالاي سرت

بگذرم. نمي خواستم برف پاک کن ها نفسهاي گرمم را از شيشه ها محو کنند.

 نمي خواستم از پشت بام ِ خورشيد پايين بيفتم.

دستهايم از گِله هاي ريز و درشت پُر است: چرا گيسوان آشفته ات را در آينه ي چشمانم

 شانه نکردي؟ 

چرا سيب سرخي را که روي تاقچه ي اتاقت گذاشته بودم، به ياد من نبوييدي؟

 چرا با من از کودکي هايت حرف نزدي؟

مي خواستم در اشکهاي فرشتگان زندگي کنم و روي دستهاي برهنه ي ماه راه بروم و 

حوله ام را بر شاخه ي درخت طوبي بياويزم. مي خواستم نامت را بر ديوارهاي بهشت بنويسم و

 به پيشواز دستهاي سپيد پيامبران بروم. مي خواستم روزنامه ها را

 از عطر ليمويي عشق جاودانه کنم.

آه، اي سرگشتگي هميشه، اي تنهايي ناگزيز! من چهره ي تو را در بالهاي پرندگان ديده ام. 

آيا چهره ي مرا بر سنگهاي غبارآلود خاکستري مي بيني؟

 من کنار انبوه ساعتهاي شماطه دار افتاده ام. من بي سرود و بي درود مُرده ام.


محمدرضا مهدي زاده