کاش ابر کبودی بودم...
گاهی که از تو دور می افتم به تمام ابرهایی که بالای سرت راه می روند حسودیم می شود
آن وقت آرزو می کنم کاش ابر کبودی بودم که مرا به خاطر باران دوست داشتی .
گاهی که دیدنت محال می شود، به ستاره ها چشم می دوزم که مرا به یاد برق نگاهت
می اندازند و از ماه و خورشید می پرسم در چه روزی متولد شدند.
وقتی نیستی روحم رود سرگردانی است که احوال تو را از همه ی دریاها می پرسد
موجهایی که حتی یک بار تو را دیده اند هرگز به سکوت و ساحل نمی اندیشند .
پیراهنم از من خوشبخت تر است چون اولین کسی است که نام تو را از صدای تپش قلبم
می شنود .چه کاروان ،چه قطار، چه پرنده های آهنین، هر چه مرا به سوی تو بیاورد و
فاصله ها را کم کند دوست داشتنی است مهم نیست اگر حتی همه راه را در خواب باشم .
هرکه تورایک بارببیندشاعرمیشودمن از روز ازل شعر می گفتم و آن را برای فرشته ها
می خواندم . راستی پروانه هایی که لای دفترچه های خاطرات خشک شده اند هم شاعرند.
روز های دیدار همیشه بارانی است
مثل همیشه فراموش می کنیم چتری به همراه بیاوریم و همیشه حرف هایمان زیر باران
تازه می شود . و در این اتاق، در این همه تاریکی چه صبح دلپذیری دارد
چراغ را روشنمی کنم رویاهایم بیدار می شوند .
من حتم دارم وقتی که اولین گل سرخ را لبخند زنان در زمین کاشت خوب می دانست
که یک روز انبوهی از آن تقدیم تو خواهد شد
محمدرضامهدی زاده