تو خواهی آمد...
من به این انتظار اکتفا نمیکنم
تو را از این شهر ، از شب ، از این فاصله های ممتد پس خواهم گرفت ..
تو خواهی آمد
بگذار هیاهوی جاده ها کرّ کند گوش بودنهایمان را
بگذار شبهای کش دار تنهایی ، خودش را بکشد به رخ گریه های بی کسی
بگذار دیوارها ، به بلندای سکوت این خانه قد بکشند
بگذار این تخت ، هیچ خوابِ خوشی برای ما نبیند
بگذار یک شهر ، با درهای بسته اش ، مرا ناامید کند
من رویای خوش آمدنت را آلوده به هیچ فریب غم انگیری نمیکنم
برای من تو هرگز نرفته ای
خوابهای من جایی از عمق یک نیاز به پشت چشمانم میرسند
خوابِ بازگشتِ تو ، از همان راهی که رفته بودی
خوابِ جاده های شمال
خوابِ مه
خواب ماه
خواب دستهای ما
تو خواهی آمد
بارها گفته ام
برای خواب من جاده ها تعبیر است نه تدبیر ..
میگذارم باران ببارد
میگذارم باران تا خود صبح ببارد
باور من این است
غبار کوچه ها که شسته شد ، تو میآیی
تو خواهی آمد
تنها تو میدانی من از صدای غربت
من از صدای تنهایی
من از سکوت این شهر میترسم
تو خواهی آمد
تو خواهی آمد
در آغوش خواهی گرفت
کسی را
که هرگز رفتنت را باور نکرد
کسی که ایمان داشت , عشق همیشه در مراجعه است ..
" نیکی فیروزکوهی "

+ نوشته شده در شنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۲ ساعت 10:44 توسط سارا
|