بیا کمی‌ عاشقی کن ...

هر شب می‌نشینم پای حساب و کتابم

چند بار گفته‌ای دوستم داری

چند بار دوستم داشته ای 

چند بار بارونی شده‌ای برای من

چند بار باریده ای

چند بار عارف شدی ، عاشق شدی ، شاعر شدی ..

چند بار برای نبودنم مردی و زنده شدی

چند بار از آمدنم ناامید شدی

چند بار از رفتنم شکستی

چند بار از دیدنم دوباره بهاری شدی ..

هر جور حساب می‌کنم می بینم هنوز هم من بیشتر دوستت دارم 

می بینم هنوز هم لحظه های بی‌ تو کشنده است ..

می بینم صبورانه تحمل می‌کنم بودن و نبودنهایت را

می بینم هر شب خواب من از خیال تو در بدر می‌‌شود

هر شب دلم برای لیلی می سوزد

هر شب خیسی پنجره‌ها داغی‌ گونه‌هایم را به تن می‌‌کشد ..


هر جوری حساب می‌کنم می بینم حساب و کتابمان یکی‌ نمی‌شود ،

من و کتابم اینجا منتظر ، بیا کمی‌ عاشقی کن ، عارفی کن ،

بیا و دلت رو با دل ما یکی‌ کن ، بیا حسابت را تسویه کن ..

نیکی فیروزکوهی

تو خواهی آمد...

من به این انتظار اکتفا نمیکنم
تو را از این شهر ، از شب ، از این فاصله های ممتد پس خواهم گرفت ..
تو خواهی آمد
بگذار هیاهوی جاده ها کرّ کند گوش بودنهایمان را
بگذار شبهای کش دار تنهایی ، خودش را بکشد به رخ گریه های بی کسی
بگذار دیوارها ، به بلندای سکوت این خانه قد بکشند
بگذار این تخت ، هیچ خوابِ خوشی برای ما نبیند
بگذار یک شهر ، با درهای بسته اش ، مرا ناامید کند
من رویای خوش آمدنت را آلوده به هیچ فریب غم انگیری نمیکنم
برای من تو هرگز نرفته ای
خوابهای من جایی از عمق یک نیاز به پشت چشمانم میرسند
خوابِ بازگشتِ تو ، از همان راهی که رفته بودی
خوابِ جاده های شمال
خوابِ مه
خواب ماه
خواب دستهای ما
تو خواهی آمد
بارها گفته ام
برای خواب من جاده ها تعبیر است نه تدبیر ..
میگذارم باران ببارد
میگذارم باران تا خود صبح ببارد
باور من این است
غبار کوچه ها که شسته شد ، تو میآیی
تو خواهی آمد
تنها تو میدانی من از صدای غربت
من از صدای تنهایی
من از سکوت این شهر میترسم
تو خواهی آمد
تو خواهی آمد
در آغوش خواهی گرفت
کسی را
که هرگز رفتنت را باور نکرد
کسی که ایمان داشت , عشق همیشه در مراجعه است ..

" نیکی فیروزکوهی "


چقدر هنوز دوستش دارم ...

حرمت نگه میدارم

اگر نه باید تو را

عاشقانه های تو را

خاطرات تو را

می بستم به بد و بیراه

... باید اصالت تو را

می بستم به نانجیب ترین حرفهایِ رایجِ کوچه و خیابان

فحشِ آدم و عالم را می کشیدم به عشقِ بی صاحبت

روزهای بی پدر مادرِ تنهایی

شبهای لا مروت بی خوابی

غروبهای نحسی که صدای اذان بلند میشود

صدای نفرینهای مادرم بلند میشود

سایه ی نبودنت قد میکشد

و من تلخ ترین بغض دنیا را تا ته حیاط میکشم

تا آبرویت را پیش هر کسی نریزم


خدا ا ا ا ا ا ا یِ من !!!!

با این همه بدی

چقدر هنوز دوستش دارم ...


نیکی فیروزکوهی

میخواهم تارسیدن بدوم و...

تمامِ فکر‌هایم را کرده ام

بهترین راه همین است که یک شب زلزله‌ای بیاید

قاره ی من را به قاره ی تو نزدیک کند

همان شب من تنها جاده‌ ی مانده تا رسیدن را 

بدوم

و بدوم

... و بدوم

صبح تو را کنارِ خانه جنگلی‌ کوچکی ببینم

که بی‌قرارِ آمدنِ من ایستاده ای

با سرِ انگشتان مردانه ات موهایِ سیاهم را پشتِ گوشم بزنی‌

و با مهربانی بپرسی‌

صبحانه نانِ محلی می‌خوری با پنیر و گردوی تازه؟؟


" نیکی‌ فیروزکوهی "