عزیزم من مردانه زنم!

زن ها نمی روند
تنها از هر آنچه که هست
دست می کشند!
سه سطر شروع این شعر را من نگفته ام
گاه اما
مات می مانم
از اینکه چطور مردانی هم هستند
که اینهمه زنانه می فهمند!
مثلا همین ایلهان برک*

و تو چه بی اندازه فقط مردی!
آنقدر مرد
که نمی بینی چقدر "زنانه مرد بودن" می خواهد
ترکیبی را به دوش کشیدن:
از نگرانی های مادرانه ام
که چه می خوری؟
کِی می خوابی؟
هوا سرد است؟
از بی قراری های زنانه ام
که بی بازوانت شب ها سر نمی شوند
که با زن دیگری نباشی یکوقت
که اصلا دوستم داری؟
داشتی؟!
و از بی تابی دخترانه ام
که برای کی لوس شوم حالا؟

تو آنقدر زنانه نمی فهمی
که نمی بینی چقدر مرد بودن می خواهد
مادری را
زنی را
دختربچه ای را
هر سه را با هم در رحم ات بزرگ کنی
و اخم نکنی
و خم نشوی
و اتاق را که مرتب میکنی
میز را که می چینی
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی به گوشی ات...
زل بزنی...
بزنی...
و هنوز دوستش داشته باشی
و دست بکشی!

عزیزم
خودآزاری ندارم
مردانه زنم!



* ایلهان برک: شاعر سه سطر اول

مهدیه لطیفی

برای دوست داشتنت دلت را لازم دارم!


از شعبده باز هم کاری ساخته نیست

گیرم طناب بکشد از دل من تا دل تو

گیرم با دست هایی به پهلو باز

که معلوم نیست برای حفظ تعادل است

یا برای بغل کردن تو

تمام طناب را راه بروم و

نیفتم

از دهان تو!

گیرم گرم بنوشی ام

گرم بپوشی ام

گرم ببوسی ام

گرم تر...

یا گیرم این لبخندِ گرم ِ کج ات

بحث انگیزترین تابلوی نقاشیِ قرن بعد شود

با این ها

چیزی از قدِ تنهایی های من

آب نمی رود

و هنوز

شب ها

روی شعرها

از این پهلو...

به آن پهلو...

...

برای دوست داشتنت

لبخندهایت را نه

دلت را لازم دارم!

مهدیه لطیفی

نمیپرسی!!!!!!!!!


و نمی پرسی حتی گاهی:
هی فلانی
هی تو که رادیوی عصر
جغرافیای تنت را
بحرانی گزارش می کند مدام
چه می کنی راستی با کوهی که بر دلت کاشته ام!؟؟

برای زمین گیر کردنِ من
نخندیدنت کافی بود
این کوه
که کاشتی
سنگین تر از این حرف ها بود!

تو را دوست داشتن  شغل من است!

برای فرار از دوست داشتن ِ کسی

به تا دیر وقت

کار و...

کار و

کار

پناه می برند آدم ها گاهی

...

تکلیف من چیست؟

که "فرار" از من فرار می کُند

وقتی تو را دوست داشتن

شغل من است!

مهدیه لطیفی

ببخش ، من دوستت نه ... نه ... نه ... دارم !  .

رسم است
و جز این
قرآن خدا غلط می شود انگار
همین که هر بار
دو دقیقه مانده به دست هایت
ساعت می ایستد
و ساعت ساز می میرد!
...
می بینی!؟
بس که راس ِ لب به لب شدن با کاسه ها
تشنگی ماندنی شده است
به تمام آب ها
به تمام دست ها
شک دارم

خستگی ام را تازه نکن
از تو تا من سال های نوری راه است
که به هفته نکشیده
کاسه کوزه ها را می شکنیم
و ساعت ساز
نمی تواند ما را به هم برساند!

مهدیه لطیفی


عزیز من ، به گمانم دچار ﺳﺆ تفاهم شده ای .

من دوستت ندارم . اما نمی دانم چرا طوری نگاهت می کنم که انگار دوستت دارم . 

ببخش . ببخش که دستانم وقت ِ دیدنت یادشان می رود که نباید بلرزند . 

ببخش که گر می گیرم وقتی نیستی .

باید اعتراف کنم که دست دلم را گم نمی کنم هرگز ، وقتی نمی بینمت . 

ببخش اگر دوستت ندارم . دچار ﺳﺆ تفاهم شده ای . من هرگز ، هرشب ، هر صبح ، هر ساعت ، هرثانیه

 به تو فکر نمی کنم .

من دوستت ندارم . اینجا اشتباهی رخ داده است . مشترک مورد نظر تو نبودی .

 خط روی خط افتاده بود در احساسم .


ببخش ، من دوستت نه ... نه ... نه ... دارم !



نئشه گی خودِ شعر است!!!

احساس را که نمی شود تقطیع کرد


همینطور قطار می شود...


سر می رود از دل...


تا زبان...


تا دست...


تا مداد...


تا کاغذی پشتِ در خانه ی شما!

شاعر شدن که کوه کندن نیست،

لاهیجان که زیبا باشد،

تو هم که زی...

تو هم که چه می گویم من!؟

تو که همیشه زیبا بوده ای

و الا که کتاب های تاریخ ادبیات وجود نداشتند!

خلاصه لاهیجان که...

تو هم که...

چه نئشه می کند این شب مرا

و نئشه گی خودِ شعر است!


مهدیه لطیفی

خداحافظی "خداحافظ" نمی خواهد!!!

خداحافظی بوق و کرنا نمی خواهد
خداحافظی دلیل
بحث
یادگاری
بوسه
نفرین
گریه
...
خداحافظی واژه نمی خواهد!

خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند به چشم هایشان
به خاطره هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده!؟

خداحافظی یعنی
زمان را به دقیقه ای پیش از ابتدای آشنایی ببری
و دستِ آشنایی ات را پیش از دراز کردن
در جیب هایت فرو کنی
و رد شوی از کنار این سلام خانمان سوز

خداحافظی
"خداحافظ" نمی خواهد!

مهدیه لطیفی