بزن باران بهاری کن فضا را

بزن باران و تر کن قصه ها را

بزن باران که از عهد اساطیر

کسی خواب زمین را کرده تعبیر

بشارت داده این آغاز راه است

نباریدن دلیل یک گناه است

بزن باران به سقف دل که خون است

کمی آنسوتر از مرز جنون است

بزن باران که گویی در کویرم

به زنجیر سکوت خود اسیرم

بزن باران سکوتم را به هم زن

و فردا را به کام ما رقم زن

بزن باران به شعرم تا نمیرد

در آغوش طبیعت جان بگیرد

بزن باران،بزن بر پیکر شب

بر ایمانی که می سوزد در این تب

به روی شانه های خسته ی درد

به فصل واژه های تلخ این زن

بزن باران یقین دارم صبوری

و شاید قاصدی از فصل نوری

بزن باران،بزن عاشق ترم کن

مرا تا بی نهایت باورم کن

وقتی کسی رودوست داری...

وقتی کسی رو دوس داری ، حاضری جون فداش کنی 

 حاضری دنیا رو بدی ، فقط یه بار نیگاش کنی

به خاطرش داد بزنی ، به خاطرش دروغ بگی

رو همه چی خط بکشی ، حتی رو برگ زندگی

وقتی کسی تو قلبته ، حاضری دنیا بد باشه 

 فقط اونی که عشقته ، عاشقی رو بلد باشه 

 قید تموم دنیا رو به خاطر اون می زنی

خیلی چیزا رو می شکنی ، تا دل اونو نشکنی

حاضری که بگذری از دوستای امروز و قدیم 

 اما صداشو بشنوی ، شب ، از میون دوتا سیم

حاضری قلب تو باشه ، پیش چشای اون گرو

فقط خدانکرده اون یه وقت بهت نگه برو

حاضری هرچی دوست نداشت ، به خاطرش رها کنی 

 حسابتو حسابی از مردم شهر جدا کنی

حاضری حرف قانونو ، ساده بذاری زیر پات 

 به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب با وفات 

 وقتی بشینه به دلت ، از همه دنیا می گذری 

 تولد دوبارته ، اسمشو وقتی می بری

حاضری جونتو بدی ، یه خار توی دساش نره 

 حتی یه ذره گرد و خاک تو معبد چشاش نره

حاضری مسخرت کنن تمام آدمای شهر

 اما نبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر 

 حاضری هرجا که بری به خاطرش گریه کنی 

 بگی که محتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی

حاضری که به خاطر خواستن اون دیوونه شی

 رو دست مجنون بزنی ، با غصه ها ، همخونه شی

حاضری مردم همشون تو رو با دس نشون بدن

دیوونه های دوره گرد واسه تو دس تکون بدن

حاضری اعتبارتو به خاطرش خراب کنن

کار تو به کسی بدن ، جات اونو انتخاب کنن     

راز شقایق

شقایق گفت  با خنده ؛ نه تب دارم ، نه بیمارم

اگر سرخم چنان آتش ، حدیث دیگری دارم
 
گلی بودم به صحرایی ، نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز ، نشان عشق و شیدایی 

یکی از روزهایی ، که زمین تب دار و سوزان بود 

و صحرا در عطش می سوخت ، تمام غنچه ها تشنه

و من بی تاب و خشکیده ، تنم در آتشی می سوخت 

ز ره آمد یکی خ
ز ره آمد یکی خسته ، به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود

ز آنچه زیر لب می گفت : شنیدم ، سخت شیدا بود

نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش

افتاده بود ، اما طبیبان گفته بودن 

اگر یک شاخه گل آرد ، ازآن نوعی که من بودم 

بگیرند ریشه اش را ، بسوزانند 

شود مرهم برای دلبرش ، آندم شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت ، بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را ، به دنبال گلش بوده 

و یک دم هم نیاسوده ، که افتاد چشم او ناگه به روی من

بدون لحظه ای تردید ، شتابان شد به سوی من
 
به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و 

به ره افتاد و او می رفت ، و من در دست او بودم 

و او هرلحظه سر را رو به بالاها 

شکر می کرد ، پس از چندی

هوا چون کوره آتش ، زمین می سوخت 

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت : چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست 

به جانم ، هیچ تابی نیست 

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من 

برای دلبرم ، هرگز دوایی نیست

 
واز این گل که جایی نیست ، خودش هم تشنه بود اما

نمی فهمید حالش را ، چنان می رفت و 

من در دست او بودم ، و حالا من تمام هست او بودم
 
دلم می سوخت ، اما راه پایان کو ؟ 

نه حتی آب ، نسیمی در بیابان کو
و

 دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت
 
که ناگه روی زانوهای خود خم شد ، دگر از صبر او کم شد 

دلش لبریز ماتم شد ، کمی اندیشه کرد ، آنگه ؟

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت 

نشست و سینه را با سنگ خارایی 

زهم بشکافت ، زهم بشکافت

اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد 

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد 

و هر چیزی که هرجا بود ، با غم رو به رو می کرد
  
نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب ، خونش را 

به من می داد و بر لب های او فریاد 

بمان ای گل ، که تو تاج سرم هستی 

دوای دلبرم هستی ، بمان ای گل

و من ماندم نشان عشق و شیدایی 

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد 

حرف دل

امروزهوابین باریدن ونباریدن مونده بود....

هرچندکه من عاشق بارونم ولی آخرش آفتاب قشنگی دراومد.......

اردیبهشت که میشه اینجا واقعابهشت میشه......

من که اینجاروبا هیچ جاعوض نمیکنم.....

برای دیدن طبیعت وحس کردن بهارلازم نیست جای دوری بری...

هرقدمی که برمیداری طبیعتش تورومسحورخودش میکنه.......

حتی جاده های روستاییش...

امروزکه ازمحل کارم میومدم باآهنگ زیبای مهستی که ازماشین

 راننده پخش میشدرفتم توحال دیگه........

درختان سرسبز  _رودخونه پرآب _گلهای شقایق کنارجاده منومجذوب خودش کرد 

هرچندکه گاهی تصویرتصادف چندماه پیش که تواین جاده کرده بودم جلوی چشمم میومد

ولی سریع ازذهنم کنارمیزدم و دوباره طبیعت وزیباییهاش منوجذب خودش میکرد........

خلاصه حال خیلی خوبی داشتم........

امیدوارم شماعزیزان هم تواین بهاراززیباییهاش فیض ببرین ومثل بهارنوبشین........

اگه بدنوشتم هم به بزرگی خودتون ببخشین دوست داشتم

 شماهم توحس خوبیکه داشتمشریک باشین........

موفق باشید......


من یاد گرفته ام " دوست داشتن دلیل نمی خواهد ... "

ولی نمی دانم چرا ...

خیلی ها ...

و حتی خیلی های دیگر ...

می گویند :

" این روز ها ...

 دوست داشتن

 دلیل می خواهد ...   "

و پشت یک سلام و لبخندی ساده ...

دنبال یک سلام و لبخندی پیچیده
 دنبال گودالی از تعفن می گردند...

اما

من " سلام " می گویم ...

و "   لبخند " می زنم ...

و قسم می خورم ...

 و می دانم ...

 " عشق " همین است ...

 به همین سادگی ...